بوسه

329 71 8
                                    

دو هفته از ملاقاتش با ییبو و چنگ گذشته بود.
مثل این که توی اون گیر دار ، چانیول و چنگ بین هم شماره رد بدل کرده و حسابی با هم رفیق شده بودند. از اون روز زنگ زدنهای بی وقفه چنگ شروع شد. هر روز زنگ می زد و ازش می خواست تا به خونه بره وقتی هم که قضیه رو به خواهرش گفت اونم قاطی ماجرا شد. روزی دو نوبت قربون صدقه، غرغر، ابراز دلتنگی ناله و در آخر فحش نوش جان می کرد.
به خاطر فشارشون دو روز بعدش به دیدن یانلی رفت و حسابی توی بغلش فشرده شد. صادقانه دلتنگ بود‌. دلش پر پر می زد برای هر لحظه دیدن خانواده کوچیکش اما روی اونجا رفتن رو نداشت.
اصرار ها فحش ها و در آخر تهدید های چنگ جواب داده بود و حالا رو به روی خونه بازسازی شده شون ایستاده بود و دست آیوان رو می فشرد.
چیزی راجب آیوان به خواهر برادرش نگفته بود و حالا امیدوار بود واکنش بدی دریافت نکنه. آیوان هم به اندازه یه هم خون براش عزیز بود.
*پاپا، پاهام درد گرفت. چرا نمی ریم تو؟
+خب می دونی چیه می ترسم.
*آخه چرا؟
+چون خیلی وقت بود به دیدنشون نیومده بودم و حالا اونها عصبانی اند خیلی خیلی زیاد!
*هههممم پس بیا تا کشته نشدی برگردیم.
از بالا به نیمچه هیکل کلوچه اش نگاه کرد. فقط می تونست موهای سیاه و لپ های تپل گاز گرفتنی آیوانش رو ببینه.
یه لحظه دلش برای این شیرینی و کیوتی پسرش قنج رفت ولی دوباره به خودش اومد.
+اوکی اگه این جوریه باید پذیرای کلی دمپایی باشیم که رومون فرود می یاد پس پشتم وایسا تا آسیب نبینی.
آیوان پاچه شلوار ژان رو گرفت و به بالا نگاه کرد.
*مگه خواهرت یه آجومای پیره که دمپایی برداره؟
+این قدر با عمو بکهیون جونت اون دراما های کره ای رو نگاه نکن بچه. دمپایی از هر سلاحی تو دنیا خطرناک تره. اینو یادت باشه.
انگشت اشاره اش رو جلوی صورت یوان گرفت و اون سرش رو کیوت طور تکون دادن داد.
*باشه دمپایی خطرناک‌. حتی از فندک هم بیشتر ؟
یوان دوباره شلوار ژان رو کشید و دستی رو که به سمت زنگ می رفت پایین آورد‌
+آره خطرناک تره
*حتی از چاقو هم خطرناک تره؟
ژان با دوباره کشیده شدن شلوارش دو دستی کمربندش رو چسبید تا از دست پسر چشم سفیدش وسط خیابون بی آبرو حیثیت نشه.
+آره آره خیلی خیلی خطرناک تره از هر بمب کلا هر کوفتی تو این دنیا خطرناک تر ترسناک تر پس تا با همین دمپایی به کشتنمون ندادی بزار زنگ در رو بزنم.
دستش رو روی زنگ فشرد و چند لحظه بعد صدای چنگ تو کل کوچه پیچید.
×بیا تو کره خر.
در ورودی رو هنوز کامل نبسته بود که خواهرش توی آغوش کشیدش و بعد از اون چنگ.
وقتی هر دو شون عقب رفتند تازه متوجه بچه پشت پاهای ژان شدند.
ژان با لبخند دستش رو پشت یوان گذاشت و اون رو از پشتش بیرون کشید.
+خودت معرفی کن عزیزم.
صدای مهربان و لحن نرم ژان آیوان رو به حرف زدن ترغیب می کرد.
پسربچه تعظیمی کرد و با صدای محکمی خودش رو معرفی کرد. همون طور که پاپاش بهش یاد داده بود. اون نباید از چیزی خجالت می کشید.
*سلام من شیائو یوان هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم.
دهان چنگ و یانلی از تعجب باز مونده بود‌.
_خدای من، ژان..این..بچه.....
+پسرم شیائو یوان و عضوی از خانواده ام و حالا هم قراره به خانواده شما اضافه بشه.
×ژان تو ازدواج کردی؟
+نه
_پس‌..
+شیجیه بزار بیاییم تو بعد حرف می زنیم. درست نیست مهمونا رو سر پا نگه داری بعد پسرم می گه که چقدر شما بی ادب اید.
*پاپا
صدای اعتراض بانمک پسر بچه بلند شد.
یانلی جلو رفت و دست اون بچه رو گرفت. اون همین حالاشم عاشق این پسرک شیرین شده بود.
هر دو اونها فهمیده بودند نباید در مورد یوان جلوش حرفی بزنند پس اون یک ساعت رو هر چهار نفر به بازی و خوردن شیرینی های خوشمزه یانلی گذروند.
یوان خیلی با یانلی مچ شده بود. یانلی عاشق بچه ها بود و هر بچه ای عاشق محبت پس با هم خوب کنار اومده بودند.
حالا توی طبقه بالا در حال پیدا کردن پاکو سگ یانلی بودند.
×ازدواج کردی؟
+چی!؟ معلومه که نه.
×پس... فرزند خونده ات؟
+آره....پدر مادرش هر دو کشته شدند. مادرش قبل مرگش وصیت کرد مراقب پسرش باشم و حالا یوان از جونم هم برام با ارزش تره.
×پس که اینطور....ولی اون بچه...شباهت وحشتناک و دیوانه کننده ای به تو داره. انگار یه نسخه کپی شده از روی توعه.
+نمی دونم این خوبه یا بد اما در هر صورت از سرنوشت به خاطر حضور اون توی زندگیم متشکرم.
چنگ ضربه دوستانه ای به شونه اش زد.
×حسابی بزرگ شدی شیائو ژان. عاقل تر بالغ تر و قدرتمند تر از سه سال پیش.
+و این خوبه یا بد؟ تو کدوم ژان رو ترجیح می دی؟
×صادقانه بخوام بگم دلم برای برادر شیطون، بازیگوش و دیوونه سه سال قبلم تنگ شده کسی که نترس زبون دراز بود و باعث می شد هر بار بخوام بهش کلی فحش بدم کتکش بزنم.
دستش رو روی پای ژان گذاشت و بهش نگاه کرد.
×اما برام مهم نیست که اون چه جوریه یا چه جور اخلاقی داره سه سال تمام برای یک بار دیدنش حسرت خوردم و حالا دارم به خاطر برگشتنش هر روز خدا رو شکر می کنم.
چشم های چنگ پر از اشک شده بود. به جلو خم شد و ژان رو محکم بغل کرد.
×ممنونم ژان. ازت ممنونم که قوی موندی و دوباره پیش مون برگشتی.
چنگ بدجور احساساتی شده بود. تمام این سالها دلش می خواست فقط یک بار دیگه ژان رو ببینه تا بهش بگه چقدر برادر دو قلوش رو دوست داره و به خاطر تمام غر غر هاش متاسفه.
×دلم برات تنگ شده بود عوضی.
چنگ عقب کشید و با خنده ای به چشم های اشکی ژان گفت.
+منم دلم برای اینطور فحش دادنت که مثل بچه مدرسه ای هاست تنگ شده.
وقتی یوان رو بالای پله ها دیدند اشک هاشون رو پاک کردند و با لبخند به اون پسر بچه چشم دوختند.
آیوان کنار ژان روی مبل نشست و پاکو رو روی پاهاش نشوند.
+چطوری کلوچه؟ خوش گذشت با جیه جیه من؟
یوان دوباره خودش به ژان چسبوند.
*اوهوم شیجیه خیلی مهربونه.
لپ های گل انداخته یوان قند خون همه افراد خونه حتی اون توله سگ سیاه رو هم بالا برده بود.
+از سگا خوشت می یاد؟ می خوای یکی برات بگیرم؟
*نه من مثل جیه بلد نیستم مراقبشون باشم اونا ممکنه کنار من مریض بشن.
ژان لبخند کوچیکی به مهربونی کریستالی پسرش زد.
با صدای رینگتون گوشی ژان سر همه به سمت منبع صدا چرخید.
ژان بعد از عذرخوانه از خانواده اش به بالکن کوچیک خونه رفت تا بتونه به تماس نه چندان دوست داشتنیش جواب بده.
+ویل..
....
+هنوز برنمی گردم کار های نیمه تموم زیادی توی چین دارم.
...
+باشه باشه خودم از اوضاع آگاهم.
...
+چی ؟ معامله ؟ همین الان؟ اونم با اون مردک کله زرد مایکل؟
....
+من با اون یارویی که انگار هر روز کله اش رو با زرده تخم مرغ
می شوره هیچ غلطی نمی کنم.
..
+نه یعنی نه من با اون چشم وزغی دهن گشاد جایی نمی رم.
...
+اوکی . اوکی تو بردی. می رم. فقط آدرس رو بفرست به گوشیم.

🥀Black  Rose 🥀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora