یکشنبه

458 96 39
                                    

دوباره یکشنبه و قدمی های آرومی که روی زمین کشیده می شدند. دوباره آسمون ابری و مسیری تکراری، تکراری درد آور از یادآوری مقصد.
اهمیتی به آدم های اطراف نمی داد. انسان هایی که با خنده دست هم گرفته بودند، زوجی که بر سر رنگ لباس بحث می کردند، صدای گریه و بهونه گیری های یه بچه. مثل اینکه دنیای اطرافش خاکستری شده بود؛ سرد بی روح. مثل اینکه رنگ ها هم همراه با عزیز ترین فرد زندگیش محو شده بودند.
با خستگی چشم هاش بست و در مغازه رو هل داد و آروم وارد شد وقتی بوی گل ها توی بینیش پیچید و صدای جرینگ جرینگ زنگوله بالای در توی گوش هاش جاری شد حس کرد به گذشته نه چندان دور کشیده شده.

""  وقتی ییبو جلوی مغازه گل فروشی خالش رسید آه کشید. در به آرومی باز کرد و داخل شد.
جرینگ جرینگ
همون صدا کافی بود تا خالش مثل جن از نا کجا آباد روی سرش ظاهر بشه.
*چه عجب بالاخره زحمت کشیدی و کونت از روی کاناپه بلند کردی اومدی. قرار نیست این یه هفته که معلق شدی همش بکپی.
خب یه هفته از نظر خودش خیلی کم بود. اون صورت کایوچن از ریخت انداخته بود هر چی نباشه اون عوضی به بانی شیطونش آسیب زده بود.
ییبو دوباره آه کشید حقیقتا نمی دونست چرا این زن با این سن سالش همیشه اینجوری حرف می زنه.
_آهههههه.
دوباره آه کشید و به چشم غره خاله بی اعصابش اهمیتی نداد.
+جیه؟ ناجیه می شه بیای کمکم؟
خالش با شنیدن اون صدا گل از گلش شکفت و رفت و ییبو.....
اون فکر می کرد به خاطر دلتنگی توهم زده پس سرش بالا آورد که چشم هاش قفل یه جفت چشم ققنوسی و دندونای خرگوشی شد. ژان باید به خاطر آسیبش توی مسابقه شمشیر زنی با کایوچن یه هفته استراحت می کرد اما الان اینجا بود. ساعت به دست، روی یه نردبون با یه لبخند متعجب روی صورتش. چی می تونست از این قشنگ تر باشه؟ ""

ییبو با حس چیزی روی صورتش چشم هاش باز کرد که نگاه  نگران خالش ملاقات کرد.
* ییبو؟ ییبو عزیزم ؟ ییبو؟
پلکی زد و دست خاله اش از روی صورتش برداشت. تنها ژان حق نوازش این صورت داشت.
_من خوبم.
جمله مسخره و کلیشه ای همیشگی. جمله ای که پشتش کلی اشک فریاد خوابیده جمله ای که اون قدر تکرار می شه که حتی خودمون هم باورش می کنیم.
ییبو خوب نبود. اون حتی نزدیک به خوبم نبود و نایینگ اینو خوب می دونست. اون می تونست از توی چشم های شفاف از اشک خواهر زاده اش پسر زیبایی رو ببینه که میون گل های مغازه ایستاده و در حالی که لبخند می زنه تاج گلی از یاسمن سفید  میون موهای مشکیش می زاره.
هر دو خیلی خوب اون پسر می شناختند. عمر اون گل تموم شده بود اما صاحبش لجوجانه سعی می کرد نگه اش داره.
_ همون همیشگی.
با این جمله نایینگ نگاه خیره اش رو از اون پسر شکسته گرفت.
سیزده شاخه یاسمن سفید و دو شاخه رز سفید  ، دسته گلی که هر هفته توی دست های ییبو قرار می گرفت تا به دست معشوق مرده اش برسه.
نایینگ می دونست انتظار برای فردی که دیگه قرار نیست هیچ وقت برگرده چقدر می تونه سخت و دردآوره باشه.
ییبو بی حرف چرخید تا بیرون بره اما با حرف خالش ایستاد.
* این قدر خودتو عذاب نده ییبو . باید فراموشش کنی.باید قبولش کنی باید با مرگ ژان کنا........
دستش بالا آورد و حرف نایینگ قطع کرد.
فراموشش کنه؟ اما اون چطور می تونست زندگیش رو فراموش کنه؟ جوشش اشک پشت پلک های بسته اش حس می کرد. چطور می تونستند این قدر راحت در مورد مرگ کسی که کمتر از دو هفته پیش با خنده اسمشون صدا می زد حرف بزنند؟ چطور این قدر راحت رها کردنش؟
چشم هاش روی هم فشار داد و بدون حرف از  مغازه بیرون زد. قدم های بلندی برداشت تا زود تر برسه. ییبو حالا خسته، کلافه و عصبانی بود. چرا کسی حرفش باور نمی کرد؟
وقتی رسید تونست دختری رو ببینه که پشت بهش نشسته و آروم گریه می کنه.
_جیه؟
با صدا زده شدنش یانلی آروم برگشت و ییبو تونست صورت خیس از اشکش ببینه. بغض توی گلوش با دیدن چشم های سرخ جیه اش سنگین تر شد.
یانلی با دیدن گل های دست ییبو خندید و اشک های جدیدی صورتش طی کردن.
* باید می دونستم. تنها کسی که از علاقه های کوچیک بزرگ ژان خبر داره تویی. حتی می تونم عطر یاسمن از روی لباست حس کنم.
ییبو سرش پایین انداخت و گل ها رو میون دست هاش فشرد.
_ چون اون دوستش داره. اون عاشق عطر یاسمن روی لباسشِ.
هر دو لحظه ای بدون اینکه چیزی بگن به چشم های هم خیره شدن . چرا چیزی بگن وقتی سکوت سنگین تر و پر معنا تر از خیلی حرفاست؟
قطره اشک مزاحمی از گوشه چشمش چکید و بالاخره بعد دو هفته طلسم ییبو شکسته شد.
یانلی ییبو رو بغل کرد و سرش به سینش چسبوند. اون ییبو رو دوست داشت چون ژان عاشق اون پسر بود.
_ جیه دلم براش تنگ شده. از خودم متنفرم که بعضی وقتا اینو بهش نمی گفتم اما من خیلی خیلی دلتنگشم.
یانلی در حالی که اشک های ییبو بلوزش خیس می کردند سرش رو نوازش می کرد و خودشم پا به پاش اشک می ریخت.
_ جیه انگار کسی داره قلبم پاره پاره می کنه چرا همه چیز های زیبا شیرین این قدر کوتاه و دردآور اند؟
یانلی خیلی وقت بود که به علاقه افراطی اون دو پسر بهم پی برده بود. طوری که وقتی هم می دیدند چشم هاشون چراغونی می شد، نگاه های یواشکی و خنده های ریز ریزشون به هم دیگه عشق رو فریاد می زد. حلقه های کاپلی میون انگشت هاشون و بوسه های یواشکی شون روی لب های هم دیده بود و حالا تماشا کردن شون در حالی که یکی از گریه نفس نفس می زد و دیگری زیر خروار ها خاک خوابیده ، درست مثل مرگ بود.
یانلی دیده بود وقتی دی دی زیباش میون آتش خاکستر شده ،وقتی عشقش از غمش دیوونه شده بود. اون به خوبی اون روز به یاد داشت.

🥀Black  Rose 🥀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang