سیگار و شراب

287 52 51
                                    

_صبح به خیر رز سیاه من!
هنوز گیج بود و درکی از اطرافش نداشت.
پلک زد و سعی کرد دید تارش رو منسجم کنه. دهانش تلخ بود و مزه زنگ آهن می داد. به زحمت مردمک هاش حرکت داد و به کسی که بهش صبح به خیر گفته بود نگاه کرد.
مرد تمام بالاتنه اش رو روی ژان کشیده بود و بیش از حد توی صورتش خم شده بود. ماسک جوکری که به صورتش زده بود باعث می شد ژان فکر کنه امروز هالووینی چیزیه.
تنها چیزی که از صورت مرد پیدا بود لب ها و چشم هاش بود.
اون چشم های عجیب که با نگاهی عجیب تر بهش خیره شده بودند تن اش رو می لرزوندند و لب های سرخی که بهش پوزخند می زدند نگاهش قفل می کردند.
تکونی خورد و سعی کرد بلند بشه اما تازه متوجه دستبند هایی که دست هاش دو طرف تخت زنجیر کرده بودند شد.
دوباره روی ملافه های مشکی فرود اومد. نگاه خسته اش رو بالا آورد و به مردی که هنوز خیره اش بود داد.
+تو......تو.....کی هستی؟
صداش درست مثل خوناشام های صد ساله گرفته و خشدار بود.
مرد دوباره پوزخند زد. دستش توی جیبش برد و کروات قرمز رنگی ازش بیرون آورد. دستش رو زیر گردن ژان انداخت و سر سنگین اش رو بلند کرد.
_موهای بلندت زیبا تر بودند...
کروات روی چشم های ژان بست و گره محکمی پشت سرش زد.
سرش روی تخت گذاشت و دو قدم به عقب برداشت.
آه خدایا چشم بند سرخ، ملافه های سیاه و پوست سفید پسرک یه ترکیب ایده آل بود. دوباره بهش نزدیک شد.
_می دونی چیه؟ اما تو در هر حالت پرستیدنی هستی رز سیاه من
ژان فرو رفتن تخت رو حس کرد. استرس ، ناگهانی به تنش چنگ انداخت و باعث تشدید تهوعش شد. اون عوضی می خواست چیکار کنه؟
حس لب هایی که ناگهانی روی گردنش نشستند تنش رو به لرز انداختند. زبون مرد راهش رو از گلوش تا ترقوه اش طی کرد و رد خیسی به جا گذاشت.
مرد نقاب پوش گاز دردناکی از استخوان ترقوه پسر زیرش گرفت و به رد سرخ خونی که جاری می شد نگاه کرد. خونی که از ترقوه زخمی ژان تا روی سینه اش کشیده شده بود با زبون مرد پاک شد.
درد داشت. ژان داشت درد با تک تک سلول هاش حس می کرد. فکر به اتفاقی که داشت براش می افتاد خاطراتی توی ذهنش پخش می کرد. خاطراتی که هر شب به شکل کابوس به سراغش می اومدند حالا دوباره رقم می خوردند.
+بس کن.
مرد به تقلا های پسرک بی پناه اهمیتی نداد و شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد. دو دکمه آخر پیراهن آبیش رو باز کرد و پوست سفید شکم پسر بین لب هاش اسیر کرد.
ژان دوباره تقلا کرد.
دست مرد بین پاهای ژان خزید. شدت تقلا های پسرک بیشتر شد.
+ دستت رو بکش عوضی.
مرد بی توجه به دست و پا زدن اسیر زیباش هر جا رو که دلش می خواست لمس می کرد، می لیسید و می گزید.
تلاش های ژان راه به جایی نداشت. اما دست نکشید.
ناگهان با حس کردن سوزشی درست روی شاهرگش آه خفه ای کشید. هجوم مایع سردی رو به داخل رگ هاش حس کرد و بعد بدنش کم کم یخ بست و بی حس شد. دست هاش ناتوان روی تخت افتادند و بدنش کرخت شد.
_نمی خواستم اینکار بکنم رز زیبای من اما تو زیادی وحشی و با این تلاش ها ممکن پر پر بشی.
به خاطر ماده مخدری که بهش تزریق شده بود احساس سنگینی و سستی می کرد. دست های بزرگ و سردی رو روی دست هاش حس کرد و بعد صدای باز شدن دستبند ها...
کینگ نگاهی به صورت گرفته اسیرش انداخت و اون در آغوش کشید. بدن ظریف اون موجود خواستنی ساخته شده بود تا بین دست های گناهکار اون زندانی بشه. دلش می خواست چشم های زندانی زیباش رو ببینه اما فعلا برای ملاقات زود بود ، خیلی زود!
گردن ژان کج شد و سرش روی سینه مرد افتاد. بویی که از سینه برهنه مرد به مشامش می رسید آشنا بود. بوی تلخ عطر همراه بوی مشروب و سیگار. رایحه دارک پخش شده زیر بینیش اون رو به چهار سال قبل می برد. به اون دالان های تاریک و قفس های کوتاه. وقتی که دست بسته روی تخت درست مثل طعمه ای رها می شد و انتظار دریده شدن رو می کشید.
به خوبی به یاد داشت. مردی رو که روی اون خیمه می زد ، بی شرمانه تنش رو لمس می کرد و بی رحمانه به او تجاوز می کرد. با اینکه همیشه چشم هاش بسته بود و اون مرد هم کلمه ای حرف نمی زد اما عطر تنش رو به خاطر سپرده بود. و این عطر همون عطر بود.
از فرضیه ای که توی ذهن اش جولان می داد تنش لرزید و بغض تلخی گلوش رو فشرد. اون مرد متجاوز همیشه بعد از تجاوز های دردناکش شاخه ای رز سیاه روی تخت می گذاشت و بعد بی صدا، بدون توجه به پسری که از درد بی هوش شده از اتاق بیرون می رفت.
زمانی که کریس به دادش می رسید و تن زخم خورده اش رو مداوا می کرد چشمش به رز سیاه و جمله کنارش می افتاد.
" گل هایی که در اعماق تاریکی رشد می کنند از همه زیبا تر اند "
آخرین باری که اون مرد درونش به اوج رسید اولین باری بود که صداش رو می شنید.
"آاااااههههه رز سیاه من..."
اون مرد میون ناله های از سر لذتش با این اسم خطابش کرده بود و حالا این زندانبان....."صبح به خیر رز سیاه من..." با همین نام اون رو بیدار کرده بود.
نفسش در نمی اومد و تنش بی وقفه می لرزید.ترسیده بود. اون دیگه پسربچه هجده نوزده ساله گذشته نبود اما هنوز هم از لمس های این مرد می ترسید.
کینگ به رز زیبای میان آغوشش که آشکارا می لرزید نگاهی انداخت و قدم های بلندش رو کوتاه کرد. نفس پسرک منقطع از سینه اس بیرون می اومد و چهره اش به سفیدی گچ دیوار بود.
برای طعمه کوچکش نگران شد پس چانه پسر رو با انگشتش بالا آورد و لب های سردش میان لب های خودش کشید. بوسه ای عمیق طولانی و البته یک طرفه. پسرک به وضوح مضطرب بود و شاید این بوسه اون جمع جور می کرد.
لب هاش رو به گوش پسر توی آغوشش چسبوند و همون جا لب زد:
_آروم باش غنچه کوچولو. تو قرار نیست آسیبی ببینی.
نفس مرد بوی بالوینی می داد. الکلی که خودش سه بطری از اون توی خونه داشت با اینکه هیچ وقت از اون ها نمی نوشید . صدایی که معلوم بود تغییر کرده و صدای اصلی مرد نیست به شک ژان دامن می زد و فرضیه اش رو اثبات می کرد.
تن ژان دوباره بین بازو های مرد فشرده شد. از بالا پایین رفتن بدنش می تونست قدم های مرد رو حس کنه. صدای قیژزززی که نشان از باز شدن
دری می داد. وقتی دوباره تنش نرمی تشک تخت رو حس کرد به زحمت لباس مرد رو به چنگ گرفت و بریده بریده حرف زد.
+بهم..بگو.....تو..تو..کی هستی؟
مرد دستش را روی دست ژان گذاشت و مشتش رو از پیراهنش باز کرد. خم شد و دوباره اون گلبرگ های سرخ رو بوسید و گاز دردناکی گرفت.
ژان با حس نرمی که روی لب هاش می لغزید خواست خودش رو عقب بکشه اما بدنش ناتوان تر از این حرف ها بود. با گاز وحشیانه مرد ناله دردناکی کرد و سرش رو برای خلاصی از بوسه هر چند ضعیف تکون داد.
مرد گردنش رو گرفت و اجازه مخالف نداد. این پسرک رو می خواست همین جا لخت ، تمام و کمال!
_می خوای بدونی من کی هستم ؟ پس بیا تا بهت نشون بدم.
لباسی که توی تن ژان باد می خورد کاملا دریده شد و پارچه هاش جایی روی زمین افتاد.
وقتی دست مرد کمر شلوارش رو چسبید وحشت دوباره به ژان غالب شد. با ته مونده توانش سعی کرد خودش رو تکون بده اما این غیر ممکن بود.
مرد که تقلاهای کوچک ژان رو می دید پوزخند زد و با یک دست هر دو دست ژان رو بالای سرش قفل کرد.
_تقلا نکن رز زیبای من اینجوری منو حریص تر می کنی.
دوباره وحشیانه به لب های پسر حمله کرد و لب های نازکش رو درید. جویبار خون، از چانه تا گردن ژان رو لمس کرد و هوس مرد رو از تضاد بین خون و پوست شعله ور کرد.
تمام بدن ژان می لرزید. می دونست این شهوت قرار به کجا ختم بشه.
لب های مرد سانت به سانت پوستش رو لمس می کرد و گاز می گرفت و می لیسید. روی صورت پسرک خم شد و نوک بینی قرمز شده اش رو بوسید.
_من کسی هستم که تو بهش نور نشون دادی. بچه ای که زیر سرسره های پارک توی سرمای بارون بهش گرما و محبت دادی و اون اهلی کردی. بچه ای که با تموم وجودش جنگید تا به جایگاه کینگ برسه و بتونه تو رو داشته باشه. من تمام زندگیم رو جنگیدم تا الان رو داشته باشم.
بوسه های مرد ادامه پیدا کرد. لب های ژان لرزید و نوک انگشت هاش از حقیقتی که مرد بهش اعتراف کرده بود یخ زد.
+پس...پس تو کینگ هستی؟
حالا شلوار ژان هم به لباسش اضافه شده بود.
کینگ پاهای پسرک یخ زده رو از هم باز کرد و میونشون جای گرفت.
_ نمی دونم اما اینطوری که صدام می کنند
اشک زیر پلک های بسته ژان جوشید. آرزو می کرد که این یه خواب باشه. یه کابوس تموم شدنی که هرچند سخت اما به پایان می رسه. حالا خیسی بوسه رو روی کشاله های رانش حس می کرد. قلبش با درد می زد و نفسش برای بیرون آمدن از سینه اش کراهت داشت.
+چرا...چرا..ای..این کارو..باهام‌..می کنی؟
کینگ به پسری که سخت نفس می کشید نگاه کرد و دوباره حواسش رو به بوسه هاش داد.
_یک بار بهت گفتم به خاطر تو. وقتی با اون چکمه های قرمز و بارونی زرد به تن یخ زده من کاپشن پوشاندی.
اهمیتی به چشم بند خیس از اشک پسر نداد. با دندون هاش زیر زانو ژان رو گزید و شروع به مکیدن اون قسمت کرد. تمام نقاط حساس بدن پسرک رو از بر بود و می تونست با هر حرکت اون خرگوش کوچیک از خود بی خود کنه. مقاومت ژان برای ناله نکردن ستودنی بود پس قرار بود بهش جایزه بده.
عضوش مقابل ورودی پسرک گرفت و بدون هیچ آمادگی تا ته واردش کرد.
نفس ژان توی سینه اش شکست و برای لحظه ای فلج شد. درد فلج کننده ای که حس کرد نفس رو برید و مرگ جلوی چشم هاش آورد.
کینگ با دیدن صورت کبود پسرک سیلی به گوشش زد.
_نفس بکش.
همزمان با اتمام جمله اش صدای فریاد ژان بلند شد.
دیگه بی پروا اشک می ریخت و هق هق می کرد. دردش وحشتناک و بی مانند بود.
هق هق اش با خس خس نفس هاش همراه شد. کینگ بهش فرصت نفس کشیدن نداده بود و بالافاصه درونش ضربه می زد.
بدون آزمون خطا از همون اول پروستاتش رو مورد هدف قرار داده بود و بی رحمانه درونش حرکت می کرد.
توجه کینگ به خس خس های نفس پسرک جلب شد و این کمی نگرانش کرد. مایع لزجی رو در محل اتصال بدن هاشون حس می کرد و حدس اینکه اون خون پسرک زیرش زیاد سخت نبود.
سر ژان گیج می رفت و حالت تهوع داشت.حس می کرد داره می میره اما می دونست کسی به خاطر سکس نمی میره. این دردی که داشت تحملش می کرد منشاش کجا بود؟ این اتفاقات پروانه وار دقیقا از کی توی زندگی اش شروع شد؟
توی ذهن اش شروع به مرور خاطراتش کرد. چیزی هایی که از دست داد، چیز هایی که داشت و چیز هایی که به دست آورد.
+ چرا...چرا داری عذابم می دی؟
توی هیچ نقطه از خاطراتی که پشت سر گذاشته بود آسیبی نزده بود، دلی رو نشکونده بود و قلبی رو خرد نکرده بود پس این تقاص چی بود!؟ احمق نبود و می تونست نفرت توی حرکات و صدای این مرد بشنوه. اما از کی یا چی؟
انگشتی روی لب هاش قرار گرفت و بعد صدای مرد:
_ هیششش رز زیبای من...من عذابت نمی دم اما تو با درد زیباتری
داشت چرت پرت می گفت. ژان می تونست بفهمه که مرد قصد پیچاندنش رو داره.
+ مثل....سگ.....دروغ می..میگی.
کینگ جوابی به اسیرش نداد و حرکات کمرش رو محکم و عمیق ادامه داد. بدن ژان از شدت ضربه ها پرتاب می شد اما دست هایی که روی پهلو هاش بودند اون سر جاش برمی گرداندند.
عضو مرد تمام وجودش رو پر کرده بود و اون حتی می تونست نبض دیکش درونش حس کنه. کینگ بی کار ننشسته بود. حین تکون دادن کمرش روی بدن پسرک مثل گرگی گرسنه چمباتمه می زد و هر جا رو که می رسید تا مرز زخمی شدن گاز می گرفت.
+من....من....آههههخخ...چه اشتباهی...در حقت کردم؟
صدای مرتعش ژان از بین ناله های دردناکش به زور شنیده می شد. فقط می خواست بدون دلیل این نفرت دلیل همه این دردهایی که کشیده چیه.
آخرین ضربه مرد محکم درونش کوبیده شد و مایع گرمی وجودش رو پر کرد و به حال بدش دامن زد.
_ می خوای بدونی اشتباه و گناهت چیه؟
گونه ژان نوازش کرد و خیره به کامی که از باسنش بیرون می ریخت ادامه داد.
_رز زیبای من، تو، خود تو ، وجودت و تک تک نفس هایی که می کشی اشتباه. هر بار پلک زدنت گناه و قرار به خاطرش مجازات بشی.
+ و...و..تو...می خوای من...منو مجازات...کنی؟
_ من به خدا اعتقاد ندارم چه برسه به زندگی بعد از مرگ یا حتی کارما...پس آره......من شکنجه گرت می شم.
+پس...پس من...من بکش.
صدای ژان دیگه بیرون نمی اومد. تمام بدنش پر از کوفتگی و کبودی بود و تنش از درد می نالید.
_ نمی تونم.....آخه دوست دارم.
+قو.. قول دادی... با...باهام...مهربون....ب..با..باشی.
بعد این جمله تن ژان رها شد و ذهنش توی دره بی خبری سقوط کرد. مرد ایستاده کنار تخت برای مدت طولانی به پسرک بیهوش خیره شد. جمله آخر اسیر زخمی اش قلبش رو لرزونده بود و ذهنش رو وادار کرده بود به مرور خاطرات. خاطراتی که این جمله بولد ترین قسمتش بود.
" باهام مهربون باش داداش پلنگ سیاه"

هیچ وقت روحت رو برای کسی که چیزی از عشق نمی دونه عریان نکن. تحمل تجاوز به روح هزار بار از تجاوز به جسم دردناک تره

🥀Black  Rose 🥀Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora