نفوذی

285 71 24
                                    

نمی تونست چیزی رو که می بینه باور کنه. لب های ورم کرده اش و سینه ای که پر از جای کیس مارک بود!
با عجله از سرویس اتاقش بیرون زد و از راه پله ها سرازیر شد تا خودش رو به بک برسون و بفهمه چه اتفاق کوفتی واسش افتاده.
برعکس چیزی که انتظار داشت خونه خالی بود. خبری از چان و بک نبود و حتی نمی تونست آیوان رو پیدا کنه.
دلهره امانش رو بریده بود اسید معده اش با اضطراب می جوشید و به حالت تهوع اش دامن می زد. شماره بک رو گرفت و شروع به راه رفتن کرد. خدا خدا می کرد اتفاقی براشون نیافتاده باشه.
+بردار بردار گوشی رو بردار لعنتی.
به چپ راست می رفت و بی وقفه پا روی زمین می کوبید. نزدیک بود از ترس ایست قلبی کنه که همون لحظه بک گوشی رو برداشت.
*هیونگ!
اون قدر مضطرب بود که توجه ای به لحن متعجب بک نکرد.
+کدوم گوری رفتین؟ یوان هم با توعه ؟ چرا بدون اطلاع من گذاشین رفتین؟
نعره ژان اون قدر بلند بود که بک رو نگران گلوی هیونگ آشفته اش کرد.
*هیونگ ، هیونگ آروم باش. نفس عمیق بکش و شمرده شمرده بهم بگو چی شده.
ژان تا سه شمرد و سعی کرد نفس بکشه.
+چرا بدون اطلاع من ول کردین رفتین؟
ژان آروم گفت و در جواب لحن متعجب بک رو شنید.
*منظورت چیه هیونگ ؟ خودت دیشب بهم پیام دادی گفتی آیوان رو بردارم و با چان تا فردا برم بیرون چون تو برات مشکلی پیش اومده. هی هیونگ حالت خوبه؟
بک به خاطر شنیدن اون نفس های عصبی ترسید.سر ژان به دوران افتاد. موضوع مهمی بود که باید ازش سر در میاورد.
+همین حالا برگردید.
ضعیف گفت و گوشی رو قطع کرد. خیالش از بابت امنیت بچه ها راحت شده بود اما حالا افکار دیگه ای توی سرش رژه می رفتند. دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه وقتی مست بوده کوکائین مصرف کرده و با یکی خوابیده بود؟ یعنی اینا همش توهم خودش بود؟ سرش داشت منفجر می شد پس به آشپزخونه رفت تا با دو تا کپسول مسکن این درد لعنتی رو تموم کن.
نیم ساعت بعد در های خونه با ضرب باز شد و چانیول سراسیمه وارد شد.
×هیونگ
چان روی کاناپه کنار ژان نشست و به پلک های بسته اش خیره شد.
+بقیه کجان؟
×بک آیوان رو برد تا بگردونه با وجود اون بچه نمی تونستیم حرفی بزنیم جیانگ هم رفت تا به کار های شرکت سرسامون بده انگار مشکلی توی شرکت پیش اومده بود. نگران نباش همه خوب اند.
دست های ظریف و سرد هیونگش رو گرفت و توی دست های گرم خودش فشرد.
×چی شده هیونگ؟
ژان سرش رو از پشتی کاناپه برداشت و آروم یقه لباسش رو کنار زد.
×خب..اممم..هیونگ این..اینکه با یکی خوابیدی چه چیز ترسناکی داره؟
چانیول دستی پشت گردنش کشید و با اشاره به کیس مارک های روی گردن ژان احمقانه پرسید.
+مشکل اینجاست که من با هیچ خری نخوابیدم. دوربین ها رو چک کردم. من دیشب تنها توی تختم دراز کشیدم و بعد از اون دیگه هیچ، نه چیزی یادم می یاد نه دوربین ها چیزی رو ضبط کردند و در ضمن من حتی اون پیام رو برای هیون نفرستادم.
×ای..این یعنی یکی دوربین های خونه، سیستم امنیتی در و حتی گوشی هامون رو هم دستکاری کرده؟!
چانیول به قیافه جمع شده ژان نگاهی کرد و لب زد.
×هیونگ من اطلاع چندانی از هک و این جور چیزا ندارم. بکهیون قرار بود یوان رو بعد گردش برسونه کلاس پیانو وقتی اومد ازش می پرسیم.
چانیول دست ژان رو فشرد می دونست که درد گیجگاهش امونش رو بریده.
×هیونگ یکم دراز بکش می رم برات دم نوش بیارم شاید سرت بهتر بشه.
بعد از گم شدن چان توی چارچوب آشپزخونه ژان ایستاد. مثل همیشه وقتی که خیلی مضطرب می شد عصب هاش قفل می کردند و نمی تونست خوب راه بره. تلو تلو خوران قدم برداشت و خودش رو به اتاق خوابش رسوند.
احمق نبود نی دونست کسی که ریسک اومدن به خونه اش رو به جون خریده و حتی به خودش جرئت داده بود روی بدنش رد مالکیت بزاره قطعا هدفی داره . می دونست باید یه چیزی علاوه بر بوی دیوونه کننده کلوفرم و اون کبودی ها براش باقی گذاشته باشه.
توی کشو ها، لای در، کمد ها ، حتی زیر تشک تخت رو هم کشت تا اینکه چشمش به کاغذی که بین گل های رزش بود خورد.
اون تکه کاغذ رو برداشت و سریع بازش کرد.
با خوندن متن نامه کنار تخت سقوط کرد.
نه امکان نداشت. چطور بخت اقبالش این قدر حروم زاده بود؟ژان حتی طرف رو نمی شناخت.
دوباره متن کوتاه نامه رو خوند.
"درست رفتار کن رز سیاه من ."
خود جمله به خودی خود چیزی جز یه لاس زنی ساده نبود اما اون علامت تاج زیرش همه چی رو بهم می ریخت.
کینگ !
چرا اون کینگ لعنتی که نمی دونست کیه و حتی یک بار هم ندیده بودش باید بهش اخطار می داد؟ وات ده فاک اصلا چرا باید می یومد توی خونش و تنش رو مارک می کرد؟
درد سرش یه سیر تصاعدی وحشتناک داشت و حالا حتی نمی تونست واضح ببینه. با صدای بک ، سعی کرد تمرکز کنه تا شاید حداقل بتونه بایسته با هر سختی بود ایستاد و خودش رو به طبقه پایین رسوند. جلوی چشم های نگران چان و بک خودش رو روی کاناپه انداخت و ساق دستش رو پناه چشم هاش کرد.
حالش داشت از زندگی ایش بهم می خورد.
*ژان حالت خوبه مرد؟
چشم های بک از نگرانی دو دو می زد و سکوت هیونگش هم قضیه رو بدتر می کرد.
*د یالا هیونگ یه چیزی بگو دارم از نگرانی دیوونه می شم.
ژان آهی از درد کشید ولی همچنان خوابیده ، چشم هاش رو بسته نگه داشت.
خلاصه اتفاقاتی رو که افتاده بود برای بک تعریف کرد و حالا داشت چشم های غرق شده و به کما رفته اون پسر رو می دید.
چان شونه های دوست پسر شوکه اش رو گرفت و تکونش داد تا به خودش بیاد.
به محض اینکه بک همه چیز رو هضم کرد از جا پرید و سمت طبقه دوم یورش برد.
×بکهیون کجا می ری؟
چانیول به اون پسر که انگار دیوونه شده بود نگاهی کرد و سری تکون داد.
چند لحظه بعد بک نفس نفس زنان با دوربین کوچیکی توی دستش خودش رو به اون دو رسوند و رو به ژان کرد.
*یه روز وقتی می خواستم مچ یوآن رو وقت دزدی از نوتلاهام بگیرم این دوربین دستی رو توی راهرو اتاق ها نصب کردم تا امروز فراموشش کرده بودم اما حالا تنها چیزیه که حقیقت رو به ما نشون می ده.
اگه حالش بهتر بود بابت بچه بازی بک کلی می خندید اما حالا حتی حوصله صحبت کردن رو هم نداشت.
با دست هایی که به وضوح می لرزید حافظه دوربین رو برداشت و به لپ تاب بک وصلش کرد. روی آخرین فیلم‌ کلیک کرد و بلافاصله فیلم رو جلو برد. بعد از کمی دستکاری تونستن لحظه ای که به دنبالش می گشتند رو پیدا کنه.
یه مرد قد بلند بود با کتانی های ساده و یه بارونی قهوه ای .
بک روی مرد زوم کرد تا بتونه چیز های بیشتری رو ببینه.صورتش زیر سایه کلاه لبه دارش پنهان شده بود اما هر سه نفر می تونستند پوزخند سرخ روی لبان مرد رو ببینند. تنها عضوی از بدنش که آشکار بود! اون حتی دست هاش رو هم پوشونده بود.
×یه عوضی با تیپ کارگاه های انگلیسی
چانیول زمزمه کرد و نگاه گنگش رو به تصویر دوخت.
*عوضی که از طرف ما برای هم پیام می فرسته که یعنی شماره هامون رو داره.
بک حرف چان رو ادامه داد و ژان حرف بک رو کامل کرد.
+عوضی که حتما به ما نزدیک.

🥀Black  Rose 🥀Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora