کانادا، ونکوور
هوا نسبتا سرد بود. برف نرمک نرمک می بارید و روی تن شهر می نشست دختر اما بی توجه به این ها در ایوان رو باز گذاشته بود و روی صندلی نزدیک به نرده های مرمری نشسته بود.
دستش رو دراز کرد تا دونه های برف با کف دستش شکار کنه. باد سرد عصرگاهی می وزید و موهای نقره ای دختر رو همراه با ذهنش به پرواز در می آورد.
با تقه ای که به در خورد مژه های سفید دختر تکون خورد و لحظه ای بعد چشم هاش باز کرد. به دوست دخترش که توی چهار چوب در دست به سینه ایستاده بود لبخند زد و دست هاش باز کرد.
سوفیا هم خندید. روی صندلی کنار دخترک جای گرفت و خودش به آغوشش دعوت کرد. دختر موهای بلوطی سوفیا رو نوازش کرد و روی موهاش بوسه زد.
سوفیا از پایین به صورت دوست دخترش نگاه کرد. موهای سفید ،نقره ای و چشم هایی که دریا رو تو خودشون جا داده بودند از اون یه الهه ساخته بودند.
*مشکلی پیش اومده سوفی؟
دخترک پرسید و دست هاش دور شونه سوفیا انداخت.
×حتما باید مشکلی پیش بیاد تا بیام پیش دوست دخترم؟
*نه، البته که نه اما تو همیشه این موقع به کلیسا می ری عزیزم فکر کردم الان هم اونجا باشی
سوفیا چیزی نگفت و با موهای سفید دختر بازی کرد.
×چیزی شده سوییت هارت؟
دختر کوچک تر چیزی نگفت. موهای بلوطی رنگ جلوی صورتش رو کنار داد و آشکارا آب دهانش رو پایین داد.
*یه...یه بسته..برات اومده.
×خب!؟
سوفی دوباره ساکت شد.
×از طرف کی سوفیا؟
دخترک مو تیره چشم هاش دزدید و من من کرد.
*جا..جان...از طرف جان اسمیت.
هنوز جمله سوفیا کامل نشده بود که دخترک سریع ایستاد.
×کجا...کجا سوفی؟
*روی میز
دختر مضطرب و آشفته دوید و بسته رو از روی میز برداشت.
با باز کردنش و دیدن اون دو شئ حس کرد که باهاش شل شده و توانش تحلیل رفته.
×چیز دیگه ای هم هست؟
سوفیا صدای خسته و گرفته دوست دخترش به زور شنید.
*یه نامه هست.
دست های لرزون دخترک نامه رو از دست سوفیا گرفت و اون باز کرد. سوفیا می دید که با هر خطی که اون دختر می خونه کمرش بیشتر خم می شه و چشم هاش بیشتر سرخ می شه. با دیدن قطره اشکی که روی گونه دخترک می خزید از تحیر و حیرت خشکش زد. اون تا به حال ندیده بود دوست دخترش بغض کنه چه برسه به اشک ریختن!
*چی...چی شده عزیزم؟
دخترک سرش بالا آورد و به دو طرف تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه اما اشکی که از روی پلکش سقوط کرد دروغ اش رو لو داد.
×چیزی نیست. اون...اون احمق بازم یه سری چرت پرت سرهم کرده که امممم.....احساساتم رو هم زده؟ فک کنم یه همچین چیزی آره!
سوفیا بی حرف کنار دوست دخترش روی زمین نشست و به نیم رخ گرفته اش خیره شد.
× تا حالا بهت گفتم چجوری با جان آشنا شدم؟
*نه چیزی نگفتی.
× چون واقعا داستان مسخره ای!..اوه خدایا هنوزم که بهش فکر می کنم خنده ام می گیره.
دخترک خندید و بعد به سمت سوفیا برگشت. سوفی خم شد و لبخند تلخ روی لب های دوست دخترش رو بوسید.
*بگو می خوام بشنوم
×فکر کنم بیست سالم بود. یه شب بابام بهم سخت گرفت و با حرف هاش در مورد ریاست باند کلافه ام کرد پس زدم بیرون و رفتم کلاب و تا خرخره مست کردم. الکل خلم کرده بود و پاک زده بود به سرم. ساعت سه نصف شب تنها از کلاب زدم بیرون و تو خیابون های خلوت و کثیف تنها راه افتادم. از شانس گوهم یکی از دشمنای بابام دنبالم راه افتاده بود. اون قدر مست نبودم تا بی دست پاشم و خودم می تونستم کار اون ابله یک سره کنم اما اون تا بهم نزدیک شد یه چاقو تا ته فرو شد توی گردنش...
کمی خندید و دوباره سمت سوفیا چرخید
×جان بود. اونم مست بود. مثل اینکه ویلیام به اونم سخت گرفته بود که به الکل روی آورده بود. رو به جنازه ای که خودش دست و پا کرده بود هی غر می زد که نباید بدون اجازه به یه خانم نزدیک بشه و اول باید اجازه بگیره. بعدش هم برگشت سمت من و بهم گفت به جای ولگردی تو کلابا برم برای آزمون ورودی دانشگاه درس بخونم. اون کله پوک از من کوچیک تر بود ولی کلی بهم غر زد. روز بعد دوباره هم توی دفتر پدرامون دیدیم و خب دوستی مون از اونجا شروع شد.
دختر مو سفید به لبخند روی لب های سوفیا نگاه کرد و اونم خندید.
× می دونی اون تمام چیزی بود که من نداشتم. یه برادر، یه پدر، یه حامی و مایه دلگرمی! می دونی دیگه افراد خاندان ما و گنگ ما هیچ کدوم اسمی ندارن تا مبادا شناسایی بشن
من از این موضوع متنفر بودم، از اینکه یه جسد بی هویت باشم، اما اون فقط خندید و گفت بهم یه اسم می ده تا منم هویت داشته باشم.
*پس اسم آریا رو اون بهت داد؟
×درسته، برای بیشتر از بیست سال همه به من دختر گرگی و عروس گرگ ها می گفتند اما اون...
هر دو خندیدند و بهم نگاه کردند.
* چرا حس می کنم درباره یه آدم مرده حرف می زنی؟ عزیزم چه بلایی سر جان اومده؟
لبخند آریا طعم زهر گرفت. به نوری که روی صورت دوست دخترش افتاده بود نگاه کرد و آه کشید.
×بهم دو تا یادگاری داده و کلی سرم غر زده ولی می دونم یه چیزی شده
موهای سوفیا رو نوازش کرد و بعد ایستاد.
×بهتره دیگه بری کلیسا عریزم. دیرت می شه.
با صدای بسته شدن در دختر روش رو از منظره بیرون پنجره گرفت و به اون جعبه نگاه کرد. قفل امنیتی اون صندوقچه کوچیک باز کرد و به دو شئ داخلش نگاه کرد.
یک گردنبند کریستال آبی و حلقه درخشان نقره ای رنگ!
×احمق! می تونستی اون رها کنی و زندگی کنی اما مرگ رو به اون ترجیح دادی.
آریا به نرده های ایوان تکیه داد به برفی شهر رو می بلعید خیره شد.
×هر دو ما در نهایت معشوقه های خیانتکارمون انتخاب کردیم. عشق ما رو احمق کرده جان، به قدری که در برابر حقیقت کور و کر شدیم.
×برای همیشه خدا حافظ داداش کوچیکه.
.
.
.
به پلک هایی که می لرزید نگاه کرد. اون مژه های بامزه کم کم تکون خوردند و چشم های شیشه ای ژان رو نشون دادند.
به پسری که روی تختش دراز کشیده بود و با چشم هایی نیمه باز خاموش بهش خیره شده بود نگاه کرد.
پسرک ساکت بود و حرفی نمی زد تنها آروم نفس می کشید و پلک می زد.
_بیدار شدی.
بازم جوابش تنها سکوت بود.
+از دروغ گفتن و وانمود کردن خسته شدم. این بازی احمقانه رو تموم کن.
ژان به لبخند کمرنگ بیرون مونده از ماسک نگاه کرد و چشم بست.
+از احمق فرض شدن و گول زدن خودم خسته شدم.
چرخید و به مرد نشسته روی تخت نگاهی انداخت.
+من واقعا خستم ییبو.
بدنی که در حال ایستادن بود یخ زد. ژان به کسی که دوباره روی تخت می نشست نگاه کرد. نگاهی که چیزی رو نشون نمی داد. اون قدر احساسات زیاد و پیچیده ای داشت که نمی تونست اونها رو از هم تفکیک کنه.
_تو می دونستی!
وقتی ماسک از روی صورت کینگ روی زمین افتاد قلب ژان هم سقوط کرد. هزاران بار این صحنه رو تصور کرده بود و فکر می کرد آماده رو به رو شدن باهاش اما اشتباه می کرد.
قلب لعنتیش هنوزم درد می کرد.
آب دهانش خشک شده بود.
و نفس هاش تنگ..
چشم هاش برای اشک ریختن التماس می کردند اما اون با آخرین ذره های غرورش اونها رو پشت دیوار پلک هاش مبحوس میکرد.
_از کی می دونی؟
ییبو پرسید. به دلایلی اون هم نمی تونست به چشم های ژان نگاه کنه. این اون طعمی که انتظار داشت در آخر بچشه نبود. شکستن ژان اصلا حس خوبی نداشت.
+از کی می دونم یا از کی باور کردم؟
ییبو چیزی نگفت و تنها به لب های خشک و ترک خورده ژان خیره شد. اون واقعا خسته به نظر می رسید.
+نمی خوای چیزی بگی؟ نمی خوای مثل اون قدیم یه داستان برام تعریف کنی؟ قصه ای رو بگو که شروعش پایان داستان ما بود می خوام اون بشنوم.
یه چیزی بگوژان فریاد کشید و به صورت خشک و سرد ییبو نگاه کرد.
_چی می خوای بشنوی؟
+دلیل بازی خوردن و شکستنم رو. بهم بگو چرا اسیرم کردی دلم رو به بند کشیدی منو با عشقت بالا بردی و بعد به بدترین شکل ممکن زمینم زدی چرا؟
ییبو نمی تونست به اشک های ژان نگاه کن. هر قطره شفافی که صورت ژان رو خیس می کرد، دل ییبو رو آتیش می زد. اون هنوز هم عاشق این پسر بود.
_بزار برات یه داستان تعریف کنم ژان، داستان یه پسر بچه کسی که نتیجه گناه و هرزه بازی های پدرش بود. کسی که حتی مادرش هم اون رو نمی خواست. بزار داستانم رو برات تعریف کنم.ٍَ ِّ
ESTÁS LEYENDO
🥀Black Rose 🥀
Fanficکاپل اصلی: ییژان کاپل فرعی:چانبک ژانر : انگست،مافیا،اسمات،اکشن نویسنده: آنیم آپ: جمعه ها Yizhanland ~~☆~~ درسته وانگ ییبو من یه رز سیاهم رز سیاهی که قبلا سیاه نبود بلکه رزی به سفیدی برف بود. رز سفیدی که تو ، عشق تو ، دروغ خیانت تو و اطرافیانش...