لولیتا

551 104 40
                                    


• چائو چه بلایی سرش آوردی؟ اون تقریبا دیگه مرده.
_خفه شو کریس فقط خفه شو.این بچه لعنتی.....اون خیلی سرسخته تا حالا هیچ کس زیر سوزن های من زنده بیرون نیومده اما اون حتی یه آخم نگفت.
•اگه من نبودم اون الان مرده بود و کارش از آخ می گذشت.  حالا چرا برات مهمه و می خواییش؟
_ اطلاعات سیلور دستشه. حتی اگه اونارم نداشت بازم زنده نگهش می داشتم.رام کردن توله گرگ های وحشی سرگرم کننده به نظر می رسه.
.
.
.
مرد نگران مستأصل عمارت متر می کرد صدای قدم های مضطربش توی عمارت می پیچید.
هیچ کس تا حالا اربات سرد بی احساس عمارت این قدر پریشان ندیده بود. مرد طاقت نیاورد و فریاد زد:
*خبری از اون وو لعنتی نشد؟
سرپرست کارکنان ترسیده جلو اومد.
▪︎خ..خیر ارباب.
*به اون یوبین آشغال خبر بده بیاد اینجا.
رگ های برجسته و  برآمده پیشانی مرد خبر از عصبانیت زیادش می دادند اون مرد در حالت عادی هرچند ساکت آروم بود اما همه می دونستند شیطانی در کالبد فرشته است.
بعد نیم ساعت با اومدن یوبین و جمع شدن شیشه های شکسته عصبانیت مرد قدری خاموش شده بود.
* برادر و خواهرش زیر نظر بگیر ژان باید پیش اونا باشه.
یوبین کلافه از اصرار های مکرر مرد آهی کشید.
_ژان اگه هم زنده باشه پیش اونا نیست. همه فکر می کنن ژان مرده. برادر خواهرش براش کنار قبر والدینشون یه مزار درست کردند و مراسم گرفتند. آخه چطور یه نفر می تونه از بین آتیش بیرون بیاد ؟وقتی جسد والدینش از خونه خارج کردند طبق گفته برادرش اون هنوز توی خونه بوده و خودش اون جا رو منفجر کرده پس اون نمی تونه........
با فریاد مرد یوبین ساکت شد.
*برام مهم نیست کاری که گفتم بکن شاید همه اینا رد گم کنی باشه." حتی شده حاضرم قبول کنم ققنوسه اما زنده باشه"
یوبین علت علاقه دیوانه وار اون مرد به ژان درک نمی کرد ولی چاره ای نداشت.
با رفتن یوبین مرد خودش رو روی کاناپه پشتش انداخت و سرش میون دست هاش گرفت.
ژان تمام دنیاش بود. نوری که باعث می شد هنوز امیدی برای زندگی داشته باشه اگه اتفاقی براش می افتاد قسم می خورد کل دنیا رو به آتش بکشه.
با نشستن شخصی مقابلش صورتش بالا آورد.
*کریس!
•رئیس پاشو که خبرای خوبی برات دارم.
*یا کریس وو لعنتی زود باش جون بکن.
•اون زندست و همین جوری که حدس زده بودی پیش ون چائوعه.
* "پس اون واقعا یه ققنوسه؟"حالش چطوره؟
•حسابی آش لاش شده اما مهم اینه که زندست.
مرد نفس راحتی کشید
* چرا ون اونو می خواد؟
•به خاطر سیلور، اون وارث سیلوره.
مرد با چشم های بیرون زده از تعجب به لکنت افتاد.
*سی..سیلور؟
•آره فنگمیان عوضی قبل مرگش اطلاعات به این بچه داده.
مرد با تعجبی که حالا  جاش به خشم داده بود بلند شد و فریاد زد

*اون چطور تونست؟ اگه کسی بفهمه سیلور دست اونه نه تنها جونش از طرف ون چائو بلکه از طرف کل مافیا جهان به خطر میافته همه خودشون برای دست یابی به اون اطلاعات به آب آتیش می زنند.
•حالا می خوای چیکار کنی؟
*فعلا پیش ون جاش امن تره و کسی بهش مشکوک نمی شه نزار اطلاعات مالک سیلور درز پیدا کنه باید یه برنامه ای بچینم تا از اون جا صحیح سالم بکشمش بیرون.
•خبر خرابکاریا تو آمریکا رسیده کی برمی گردی؟
*وقتی که چیزی که ماله منه رو پس بگیرم. حتی اگه کل چین بهم بریزم و تک تک یک میلیارد نفر بکشم  من بدون اون از اینجا نمی رم.
.
.
.
.
کریس یکی یکی زخم های ژان می بست و روی کبودی های تنش پماد می زد. با فشاری که به قفسه سینه اش وارد کرد ژان به هوش اومد و ناله دردمندی کرد.
•سینه ات درد می کنه ؟
درد به حدی زیاد بود که ژان فقط تونست ناله دیگه ای بکنه.
کریس مسکنی تزریق کرد و به بقیه کارش رسید.
چشم هاش بسته بود نمی تونست چهره درمانگرش ببینه بعد کلی نفس نفس زدن تونست لب های خشکش رو تکون بده ولی با اولین تلاشش برای صحبت کردن لبش ترک خورد و خون چونه اش رو خیس کرد.
کریس که متوجه مشکل ژان شده بود لیوان آب به لب های نیازمند ژان نزدیک کرد تا آب جونی هر چند کم به بدنش بده.
با برداشتن پارچه ژان تونست چهره درمان گرش ببینه و واقعا توقع نداشت با قیافه مواجه بشه.
+تودیگه کی هستی ؟ توام اومدی به اون کفتار کمک کنی ؟ بیا جلو خجالت نکش.
کریس خنده اش رو خورد"  الحق که این دوتا کپی هم اند"
•نه بچه من قرار نیست بهت درد بدم من فقط درد ها رو تسکین می دم.
+ممم یعنی تو دکتری؟
قیافه کنجکاو ژان حتی با وجود کبودی هاش اما بازم با نمک بود طوری که باعث شد لبخند کم رنگی روی لب های کریس بشینه.
•نه من دکتر نیستم.
+اما تو زخم ها رو خوب می کنی پس دکتری
تخس گفت و لبخند کریس پر رنگ تر کرد
• فرق زیادی بین ما هست دکتر ها می خوان بیمار هاشون خوب بشن ولی من نه
+یعنی تو می خوای بیمارات بمیرن؟" نکنه یه دکتر جذاب دیوونه است؟"
کریس روی تخت خم شد و به چشم های ققنوسی و زیبای ژان خیره شد." آه واقعا این بچه..........
• ما هر دو تلاش می کنیم تا مریض زنده نگه داریم اون دوست داره بیمار مرخص بشه اما من نه . می دونی یکی از آرزو هام اینه که کسایی که قراره درمانشون کنم زیر دستم بمیرن.
+من..منظورت چیه؟
•می فهمی. متاسفانه به زودی می فهمی. به زودی
ژان گیج پلک زد و به قدم های کریس که به سمت در کشیده می شد نگاه کرد. درست قبل از بسته شدن در فریاد کشید.
+من چی؟منم باید زیر دستت مئ مردم؟
کریس بدون اینکه برگرده جوابش داد و ژان گیج  توی اون اتاق تنها گذاشت.
• نه تو می تونی پرواز کنی.
این جمله ژان به خودش آورد تازه فهمید کجاست و چه بلایی سرش اومده. ژان به خودش قول داده بود دیگه گریه نکنه اما بیاییم با خودمون صادق باشیم آدم ها کی به قولشون عمل می کنند؟ اون اشک می ریخت و برای روح از دست داده اش، سوگواری می کرد  چون تنها خودش بود که می دونست حالا اون مرده.
.
.
‌.
بعد دو روز ژان تونست دوباره روی پاهاش بایسته و حالا دوباره اون مرد نفرت انگیز جلوش ایستاده و دوباره قراره بود طعم درد بچشه
مسخره است مگه نه؟ دوباره ها دوباره های زندگی هی تکرار می شن حتی اگه با تمام وجودت از دنیا بخوای تمومش کنه می دونی که  قرار نیست دوباره به حرفت گوش کنه.
راهرو طولانی و تاریکی رو به روش انگار که قصد بلعیدنش رو داشت. قفس های بزرگی که ژان مطمئن بود توش انسانه و صدای ناله های متعدد.
_ به دنیای من خوش اومدی شیائو ژان
قفس های پشت همی که قابل شمارش نبودن لامپ های کوچکی که کمی نور به اون فضای خفه می داد ولی انگار اون نور هم نفرین شده بود.
کل تن ژان یخ زده بود می خواست برگرده و تا توان داره از اونجا فرار کنه اصلا  نمی تونست باور کنه توی دنیایی که کمتر از یه هفته پیش توش زندگی می کرد همچین جهنمی هم وجود داره.
اون ها همه آدم بودن
ولی توی قفس بودن ، درست مثل حیوون.
این دنیا دیگه چه جور جایی؟ اصلا این دنیا جای زندگی؟ اصلا عدالتی هم وجود داره؟
کل بدنش به رعشه افتاده بود با صدای ناله ای که از قفس کنارش بلند  شد جلو قفس رفت و روی زانو هاش خم شد.
نفس هاش به شماره افتاده بود و تنش وحشتناک می لرزید. عرق سرد روی بدنش سر می خورد و پیراهن خونی و پاره اش خیس می کرد.
کاش اون صدا نمی شنید کاش خم نمی شد کاش این دنیا نفرین شده یکم عادلانه تر بود. توی قفس دختری بود که دست پاهاش از لگن و کتف قطع شده بود.
با دیدن اون دختر افتاد و روی زمین عقب عقب رفت و اشک هاش صورتش خیس کرد.
انگار که دنیا دور سرش می چرخید سینه اش سنگین بود مثل اینکه سنگ بزرگی روش گذاشته باشند. از خودش نفرت داشت این دیگه چه جهنمی بود؟ چطور همچین دنیایی وجود داشت در حالی که خودش قبلا آزادانه و بی خبر زندگی می کرد؟
با چرت ترین  چیزا ناراحت افسرده می شد در حالی که اینجا آدمایی بودن که دست پاهاشون قطع می شد باهاشون کمتر از حیوون رفتار می کردن و توی قفس نگه داشته می شدن.
چائو بازوش کشید و به زور بلندش کرد.
_چی شد توله گرگ هنوز باید یه چیز دیگه رو نشونت بدم.
ژان تقلا می کرد دستش آزاد کنه.اصلا نمی خواست چیز بیشتری رو ببینه هر چی جلو تر می رفتن صدای داد ناله ها بیشتر می شد.
+ نههه نه نه ولم کن مادر جنده ولم کن.
چائو ژان روی زمین انداخت و خاک لباسشو تکوند.
ژان سر سنگین و دردناکش بالا آورد و با چیزی که جلوش دید مرد. اون به معنای واقعی کلمه مرده بود.
روی زمین پر بود از بدن های پاره پاره شده عروسک های لولیتایی که دیگه خریدار نداشتن اعضا بدنشون بیرون کشیده می شد.
چائو فک ژان توی دستش گرفت و به صورت خیس از اشکش پوزخند زد.
_چیه توله گرگ...از خونم خوشت اومده؟
ژان جلو قفسی پرت کرد و نیشخندی زد
_از این به بعد اینجا خونه تو هم هست شیائو ژان
_اوه صبر کن چی؟ تو دیگه شیائو ژان نیستی. یعنی دیگه انسان نیستی که بخوای اسمی داشته باشی.
ژان به خودش قول داده بود دیگه گریه نکنه.
.
.
آنیم هستم.
مرسی از ریدرایی که همت کردند و آپ بلک جلو انداختن از همتون ممنونم که تا اینجا باهام بودید❤ درضمن لطفا لطفا اگه فکر می کنید فیک برای سنتون و روحیاتتون مناسب نیست نخونید
امروز تولدم هدیه من به شما پارت یک اسیر دزدان دریایی منتظرش باشد❤❤

🥀Black  Rose 🥀Where stories live. Discover now