خیابون های سیاتل خالی و سفید بود. همه چیز زیر تلی از برف مدفون شده بود اما با این حال آسمون باز هم سنگین می بارید.
بین سوز سرد اوایل زمستون و ریزش برف ، مردی بلند قد با پالتو کهنه مشکی رو به روی دکه روزنامه فروشی ایستاد.
از ردیف کنار، روزنامه جمعه رو برداشت و چهار دلار روی پیشخوان گذاشت.
- روز خوبی داشته باشید فردا بازم می بینمتون.
تا دستش رو عقب کشید انگشت هایی باریک و قوی دور مچش حلقه شد. مردی که پشت بهش، پشت پیشخوان ایستاده بود چرخید و به اون چهره آشنا لبخند زد.
+مشتاق دیدار مستر گرندی
***
هر دو روی مبل های رنگ رو رفته ای رو به روی هم نشسته بودند. برف هنوز هم می بارید و باعث می شد ژان فکر کنه که هر لحظه قراره اون خونه نم گرفته روی سرشون خراب بشه.
مرد نشسته روی مبل زهوار در رفته حتی لحظه ای چشم های وحشی اش رو از روش برنداشته بود. موهای بلند مشکی اش نیمی از صورت جذاب و مردانه اش رو پوشونده بود. خط فک تیز و مردمک های آبی تیره اش نشون می داد که اون یه روس اصیله.
- چی می خوای؟
اون مرد حتی ازش نخواسته بود خودش رو معرفی کنه. برای همین از روس ها خوشش می اومد اونها واقعا رک، یه دنده و لجوج بودند.
+ اومدم اینجا تا با هم یه معامله ای بکنیم لرد ادموند.
مرد چشم آبی نگاه تیز و برنده اش رو به گوی های سیاه ژان دوخت.
-اول بهم بگو کی هستی؟ از کجا منو می شناسی و چطور پیدام کردی؟
ژان لبخندی زد و نگاهش رو به گلدون خشک شده کنار پنجره دوخت.
+من؟ خب من یه تاجر ام. ماچند بار هم در کاخ کرملین*ملاقات کردیم مارشال گرندی. اون موقع شما هنوز عضو ارتش بودید.
و اینکه چطور پیدا تون کردم؟ خب امممم منم منابع خودمو دارم و در ضمن...... فقط یه جا توی سیاتل هست که این روزنامه روسی رو می فروشه.
ادموند به چهره مقابلش دقیق شد.
-اگه می خوای هنوزم روی این مبل بشینی بهتره نقاب ات رو برداری و بگی کی هستی در غیر این صورت می تونی همین حالا بری.
ژان ماسک مشکی رنگ روی صورتش رو برداشت و لبخندی به صورت شوکه ادموند زد.
+من جان اسمیت ام و شما یه زمانی استادم بودید لرد ادموند امیدوارم به خاطر داشته باشید.
ادموند سه سال پیش به خاطر آورد. زمانی توی اون پایگاه هل (hell) خدمت می کرد. پسر آسیایی با چشم های مظلوم و سری بدون مو رو دیده بود. کسی که فکرش رو هم نمی کرد توی اون آموزش های وحشیانه زنده بمونه اما در نهایت اون نفر اول شد. روزی رو به خاطر آورد که همه سرباز ها رو به مدت دو روز توی دمای منفی پنجاه درجه رها کرده بودند. اون پسر معصوم برای زنده موندن همه هم گروهی هاش رو کشت جسد هاشون روی هم چید زیرشون پناه گرفت تا از سرما محفوظ بمونه برای دو روز از خون اون جنازه ها نوشید و گوشت شون رو چشید تا بدنش رو گرم نگه داره و در نهایت زنده موند.
و حالا اون پسر با صورتی فرشته مانند رو به روش نشسته بود. دیگه خبری از سر بدون موش نبود و به جای اون ، موهای سیاه و بلندی بود که به آراستگی بالای سرش بسته شده بود.
- جان اسمیت
ادموند زمزمه کرد و نگاهش رو به چشم های ناخوانای ژان دوخت.
- از طرف شورا اینجایی؟ باید اینو بدونی که من دیگه حاضر نیستم حتی قدمی برای اون ها بردارم حالا به هر بهایی!
منحنی سرخ رنگی روی لب های پسر شکل گرفت و نگاه ادموند اسیر کرد.
+و شما هم باید اینو بدونید که من خودمو از شورا و باند فونیکس کنار کشیدم.
ادموند دست به سینه شد و ابرویی با تمسخر بالا انداخت.
- پس کسی که همین هفته پیش ده میلیارد دلار اسلحه رو با شاهزاده عربستان معامله کرد تو نبودی؟
+هنوزم خیلی تیزی مارشال گرندی
اون توی این خونه کپک زده حومه سیاتل نشسته بود و از معامله مخفیانه ژان اون طرف دنیا خبر داشت. ادموند گرندی شگفت انگیز بود!
- من دیگه عضو ارتش نیستم پس خفه شو و اینطور صدام نکن به جاش بگو چی می خوای جاناتان اسمیت.
+ می خوام یه ترکیبی رو برام آنالیز کنی. تو بهترین سم شناس که می شناسم و در ضمن یه زیست شناس دیوونه ای پس از پسش بر می یای.
ادموند نیشخندی زد پا روی پا انداخت و یه ابروش تمسخر آمیز بالا انداخت.
- و کی گفته من همچین توانایی دارم؟ من توی ارتش بودم چرا باید همچین چیزایی بدونم؟
لب های ژان کش اومدند.
+بس کن لرد ادموند. انکار کردنش حتی مضحک تره
پوزخندی زد و نگاهش رو به گلدون کنار پنجره داد.
+پس فقط تفننی توی گلدون کنار پنجره ات ماری جوانا می کاری؟ یا اون کاکتوس های مسکال، همچین گونه خطرناک و کمیاب گرونی همین جوری اتفاقی از گلخونه خریدی؟نکنه موقع فوتبال به جا تخمه جینسینگ می جویی که یه ظرف بزرگ ازش رو کانتر داری؟
به جلو خم شد و با نشوندن نیشخندی روی صورتش، برگ خشک شده ای رو که از روی مبل برداشته بود جلوی ادموند گرفت.
+داتورا*، خودت اسم تک تک این ها رو بهم یاد دادی حتی مجبورم کردی یکم ازشون بزنم بر بدن و خب اگه یادت باشه داشتم سر همین گل دردسرساز می مردم.
ادموند ایستاد و به ژان اشاره کرد دنبالش بره. از بهترین شاگردش چیزی کمتر از این انتظار نداشت. اگه اون پسر همچین جواب تیز و زیرکانه ای بهش نمی داد با یه گلوله توی سرش کارش تموم می کرد.هر دو به آشپزخونه کثیف و به هم ریخته ادموند رفتند. ادموند با پاش آشغال های کف زمین رو کمی کنار زد و بعد به سمت سینک رفت. با چرخوندن شیر آب کف پوش های آشپز خونه کنار رفتن و راه پله ای مشخص شد.
بعد بیست پله یا بیشتر رو به روشون سالن بزرگی قرار داشت که با انواع وسایل آزمایشگاهی پر شده بود و یه عده هم مشغول کار بودند.
+پس آشپزخونه های معروف تو این شکلی اند جایی که
'دی او بی' رو ساختی.
-امتحان اش کردی؟
+ نه ولی تاثیر مخدر دیوانه کننده ات رو روی بقیه دیدم. از بین رفتن کنترل خشم، دوگانگی احساسات ،توهم و خشونت بی حد و مرز این چیزی که ساختی فرا تر از تصوره. قصد داری چی رو باهاش کنترل کنی لرد ادموند ؟
ادموند چرخید و نیشخندی به پسر پشت سرش زد. جان اسمیت جوان بود. خیلییی جوان بود ولی با این حال در سیاست و هوش و نبوغ حرف اول می زد. اون پسر همین حالا هم قصد ادموند از ساختن دی او بی و قبول کردن شرطش می دونست.
-بهتره سرت تو کار خودت باشه بیبی. یادته آخرین باری که فضولی کردی چه بلایی سرت اومد؟
ژان ترش کرده چیشی گفت و چشم هاش چرخوند.
+مگه می شه یادم بره؟ فقط واسه ورق زدن کتابی که از دستت افتاده بود دو تا تیر تو کتفم یکی تو پام خالی کردی.
ادموند چرخید. روپوش سفیدی پوشید و عینک به چشم زد. با کنار رفتن موهاش ژان تونست نیمی از صورتش که رد سوختگی داشت ببینه. انگار که توی اون آتش سوزی ادموند چیز دیگه ای رو هم همراه با نمونه های باارزشش از دست داده بود.
-نمونه رو بهم بده
ژان به چشم های منتظر ادموند نگاه کرد و آهی کشید.
+اول بهم بگو چی در قبالش می خوای؟ خودت می گفتی هیچی تو این دنیا مجانی نیست.
- نگران نباش چیز زیادی نیست. می تونی از پسش بر بیای. دست بالم به خاطر حادثه اخیر تنگه پس باید برام یه هدیه بخری.
+ چه هدیه ای؟
- چن تا گلخونه تو آمریکای مرکزی و ترجیحا کوبا. به مواد اولیه نیاز فوری دارم و یه چیز دیگه...
+.....
- یه واسطه با روسیه! یه نفوذی پر قدرت توی ارتش
ژان آه درمونده ای کشید. تصمیمات ادموند گرندی حس خوبی بهش نمی داد.آشوب توی راه بود.
+من آدمای زیادی توی روسیه ندارم و همون چند نفر هم به ویلیام وفادار اند نه به من و ارتش....فراموش کردی؟ بعد گندی که تو بالا آوردی منم به خاطر حمایت ازت یه جورایی طرد شدم.
من هیچ رابطی ندارم.
ادموند نیشخندی زد. می دونست اینا همش بهونه های بچگانه ژان برای دست به سر کردنش.
- رابطی نداری ولی این به این معنا نیست که نمی تونی داشته باشی. تو خوب همه رو رام می کنی اسمیت پس عذر الکی نیار.
+چیششش واقعا که خوب منو می شناسی.....قبوله.
چاره ای نبود. ژان به ادموند گرندی نیاز داشت.
حلقه تیتانیومی که دور گردنش انداخته بود باز کرد. سر انگشتش رو گاز گرفت. با جاری شدن خون ، قطره ایش رو روی فضای داخلی حلقه که شکل فرو رفته ای داشت چکوند. حلقه درست مثل یه خون آشام تشنه تمام خون رو نوشید و لحظه بعد دو طرف حلقه از هم جدا شد.
ژان نوار باریکی که لای حلقه مخفی شده بود برداشت و بهش نگاه کرد. دفعه اول خیلی اتفاقی تونسته بود راه باز کردن سیلور بفهمه. سیلور، هدیه نکبت بار مادرش، اون حلقه نقره ای رنگ مضخرف انگار تنها با خونش باز می شد و عنصر درونی اش رو آشکار می کرد.
ژان اون نوار باریک که شاید حتی یک میل هم ضخامت نداشت به ادموند داد.
+ این یه ویروس. نمی دونم چه توانایی و واکنش هایی داره اما می دونم بی نهایت خطرناک. ازت می خوام بررسی اش کنی و ببینی دقیقا چه تاثیری داره. و در ضمن فکر استفاده ازش از سرت بیرون کن هیچ اطلاعات و ماده ای مربوط به این نمی سازی و به کسی هم نمی گی در نهایت هر دو بهره امون رو می بریم پس شتر دیدی ندیدی.
- اون قدر خوار حقیر نیستم که بیام از چیز دیگه که کس دیگه ای ساخته کپی کنم و در ضمن هر چقدر هم خوب باشه به پای دی او بی من نمی رسه.
ژان لبخند کوچیکی زد. می دونست حرف لرد ادموند حرف.
ادموند مرد چهل ساله ای از نسل خاندان اشرافی مشهور در دوران جماهیر شوروی بود. اونا به این اصل پایبند بودند و ادموند هم به اونها. در اصل ادموند همه این کار ها رو به خاطر خانواده اش می کرد. خانواده گرندی قدرت واحد ارتش روسیه در زمان شوروی بودند اما با روی کار اومدن قدرت جدید، گرندی ها عقب زده شدند و یکی یکی با دلایل بی اساس بی منطق تبعید شدند. ادموند ارتش رو برای گرندی ها به وسیله دی او بی تصاحب می کرد.
رهبری گروهی از سرباز هایی که همیشه تشنه به خون اند اون هم در حالی که توی خونشون دی او بی جریان داره به سادگی آب خوردن. صدر قدرت کسی که اون مرد های خشن دیوانه رو از لذت ارضا کنه. نقشه ادموند هم همین بود. وارد کردن دی او بی به ارتش روسیه، آلوده کردن تمام نیرو ها و در نهایت حاکمیت.
+چقدر کارت طول می کشه؟
- در نهایت یک الی دو هفته
+خوبه
کارش اینجا تموم شده بود. چرخید تا اونجا رو ترک کنه که با حرف ادموند ایستاد.
- می دونم می خوای از شرش خلاص شی.چرا به جای اینکار ها فقط نابودش نمی کنی؟
نابود کردن؟ ژان هزاران بار به این موضوع فکر کرده بود. در شرایطی که همه در به در به دنبال سیلور می گشتند و جاسمین هم به خیلی چیز ها بو برده بود این بهترین کار ممکن بود. اما وقتی هیچ راهی برای نابودی اش نداشت باید چیکار می کرد؟
نمی شد بسوزونیش چون بیشتر تکثیر می شد تا نابود بشه و بقیه راه ها هم ریسک زیادی داشت.
+این دقیقا چیزی که ازت می خوام. باید بفهمی چطوری نابود می شه و برام از بین ببریش.
وقتی برای از دست دادن نداشت.
جاسوس جاسمین هنوزم داشت مثل یه سگ بوش دنبال می کرد.
کار های زیادی برای انجام دادن داشت.
+به امید دیدار لرد ادموند.
YOU ARE READING
🥀Black Rose 🥀
Fanfictionکاپل اصلی: ییژان کاپل فرعی:چانبک ژانر : انگست،مافیا،اسمات،اکشن نویسنده: آنیم آپ: جمعه ها Yizhanland ~~☆~~ درسته وانگ ییبو من یه رز سیاهم رز سیاهی که قبلا سیاه نبود بلکه رزی به سفیدی برف بود. رز سفیدی که تو ، عشق تو ، دروغ خیانت تو و اطرافیانش...