تیمارستان

145 39 9
                                    

به آدرسی که داشت نگاه کرد و دوباره  سرش رو بالا آورد  و به مکان رو به روش خیره شد.
"مرکز توان بخشی و خانه سالمندان "
مطمئن نبود آدرسی که داره درسته. یعنی آقای وانگ اینجا بود؟ اما اون که کاملا سالم و سلامت بود پس.....
سرش رو تکون داد تا از شر افکار مضخرفش خلاص بشه فعلا کار های مهم تری برای رسیدگی داشت.
قدمی به داخل ساختمون شیک مقابلش برداشت و به سمت مسئول پذیرش رفت.
+روز خوش خانم
زن سرش از روی سیستم بالا آورد و به مرد خوش پوش و جذاب مقابلش نگاه کرد. چنین مراجعه کننده هایی کمیاب بودند.
"روزتون به خیر آقا چه کمکی از دستم برمی یاد؟
زن با لحن شیرینی حرف زد و باعث شد ژان پوزخندی بزنه.
+"چه تکراری "
همیشه همه با همین لحن لاس زدن باهاش شروع می کردند پس لحن اش رو سرد کرد و جدی پرسبد:
+دنبال آقای وانگ هانسو می گردم
"چند لحظه صبر کنید.
زن چیزی رو توی سیستم سرچ کرد و بعد گفت:
"طبقه دوم ، اتاق ۳۱۹ همکارم شما رو راهنمایی می کنه.
زن سرش رو چرخوند و کمی به اطرافش رو رصد کرد.
"هی دنیل......
پسری یا موهای قهوه ای روشن و چشم های کوچیک کشیده به سمتشون اومد.
' چی شده جیه؟
لحن بامزه اش باعث شد ژان لبخند کوچیکی بزنه.
"لطفا این آقا رو ببر اتاق آقای وانگ
'حتما جیه ، از این طرف قربان.
ژان دنبال پسر روبه روش به سمت اتاق آخر راهرو طبقه دوم رفت.
'اون اینجاست فقط.....
به حرف های پسرک پرستار توجهی نکرد. دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
اتاق بزرگی بود. کاغذدیوار های سفید با برگ های سبز کوچیک چهار طرف اتاق رو احاطه کرده بودند. پنجره بزرگی مقابلش بود که حصار کشی شده و قفل بود. دو تا صندلی تاشو کوچیک کنار دیوار بود و در مرکز اتاق تخت بزرگی قرار داشت.
پیرمردی تکیه زده به تاج تخت بین ملحفه های سفید نشسته بود و با بی حسی  بهش خیره شده بود.
لباس هاش سفید بود همین طور موهاش! همه چیز به طرز عذاب آوری سفید و روشن بود.
+آقای وانگ...
باور نمی کرد این مرد وانگ هانسو باشه. پر افتخار ترین ژنرال نیروی دریایی چین! هنوز هم چشم های نافذ و لحن کوبنده اش رو از آخرین دیدارشون به یاد داشت.
اون ژنرال وانگ بود پدر بزرگ ییبو، کسی که ییبو رو به خاطر گی بودن طرد کرده بود و به ژان سیلی زده بود. حالا اینجا رنجور و بیمار افتاده بود. به چشم های بی حس وانگ پیر نگاه کرد. این ها همون چشم هایی بودند که با تفاوتی به ییبویی که عشقش رو به پدربزرگش معرفی می کرد نگاه می کردند. اون لب های خشکیده همون لب هایی بودن که ییبو رو مریض و آشغال نامیدند و اون دست های پیر چروک همون دست هایی بودند که سنگین به گوش معشوقه ییبو کوبیده شده بودند. تمام اون روز از جلوی ژان رد شد. روزی که شرمندگی ییبو رو وقتی گونه قرمز اش رو نوازش می کرد دید.
+می خوام باهاش حرف بزنم برو بیرون.
'اما....اما اون....
+گفتم بیرون
لحن سرد ژان دهان دنیل رو بست و مجبور به ترک اتاقش کرد.
+حالتون چطوره آقای وانگ؟
ژان یکی از صندلی ها رو برداشت و رو به روی تخت نشست.
+به نظر زیاد خوب نمی آیید.
*از اینجا برو حروم زاده
هنوزم لحنش سرد تلخ بود. این پیرمرد اصلا از پنج سال پیش تغییر نکرده بود. هنوزم همون بود یخ و بی احساس!
+قصد ندارم مزاحمتون بشم. اینجام تا سوالی بپرسم پس میشه لطفا با من حرف بزنید آقای وانگ؟
این پیرمرد  از چیزی نمی ترسید و شاید فقط لحن نرم ملایم ژان بود که می تونست سستش کنه.
مخالفت نکرد.  همین نشونه موافقتش بود.
+آمممم....‌ شما از ییبو خبری دارید؟
هنوزم مطمئن نبود دزدیده شدن بچه ها کار کینگ باشه. اون هیچ وقت اینطور بی پروا عمل نمی کرد. دشمن زیاد داشت پس بعید نبود آدم ربایی کار کس دیگه ای باشه. شاید تموم نشونه های وجود کینگ برای رد گم کنی بود؟ نمی دونست و باید می فهمید.
پیرمرد با شنیدن سوال ژان بالاخره بهش نگاه کرد.
بدون هیچ حرفی به چشم های ژان خیره شد و بعد پوزخندی زد.
*از کجا باید آمار دوست پسر حرومزاده ات داشته باشم؟
دوست پسر حرومزاده ای که ازش حرف می زد نوه خودش بود  و ژان درک نمی کرد چرا باید چنین توهینی به ییبو نسبت داده بشه.
+چرا....چرا بهمون حرومزاده می گید؟ چرا....چرا ییبو رو دوست ندارید؟
خودش شاید حرومزاده بود اما ییبو نه. ییبو فقط نوه ای بود که هیچ وقت طعم محبت پدربزرگ اش رو نچشیده بود.
*مگه غیر از اینه؟ اون یه پدر هرزه داشت و تو یه مادر هرزه. واقعا که چه کاپل های خوبی! خیلی به هم می آیید.
+م...منظورتون.....چیه؟
*نمی دونستی؟ نکنه تا الان فکر می کردی داداشت داره بگات می ده؟
خب.....واقعا همین فکر رو می کرد.
*آدم های لجن،  پسر هرزه من با یه رقصنده بار خوابید و اون محضر بلا رو به وجود آورد و ویلیام اسمیت هم مادرت رو گایید و تو رو پس انداخت. شما دو تا هم حتی با فرض برادر  بودن تون بازم دستتون رو از شلوار هم بیرون نکشیدید. حس می کنم با اومدن و نفس کشیدن ات توی اتاقم اینجا رو به گنداب تبدیل کردی پس گورت رو گم کن.
دست های ژان می لرزید. قوطی قرص اش رو از جیب کت اش بیرون آورد و دو تا بدون آب خورد. وانگ هانسو حقیقت به بدترین شکل ممکن توی صورتش کوبیده بود.
+ف...فقط بهم بگید...ییبو رو کی دید؟ آخرین دیدارتون کی بود؟ یا آدرسش رو بهم بدید.
وانگ هانسو به جلو خم شد. لبخند عجیب روی صورتش و برق توی چشم هاش تن ژان لرزوند.
* چه دوست پسر خوبی! حتی نمی دونی کجا زندگی می کنه؟ حتما بهت گفته با من زندگی می کنه نه؟ هاهاهاها اون عوضی حتی تو رو هم بازی داده. اون هیچ وقت با من زندگی نکرد. چرا باید با کسی که ازش متنفر بودم زندگی می کردم؟ همون اول که پدر کثیفش مرد فرستادمش یتیم خونه.
چشم های ژان از تعجب گشاد شد. ی..یتیم...خونه!!!!؟؟؟
ییبو بهش گفته بود تمام دوران کودکی اش رو با پدربزرگ اش زندگی می کرده هرچند که اون رفتار درستی نداشته اما حالا این.... اون این ها رو نمی دونست. هیچی نمی دونست در حقیقت
شیائو ژان هیچ شناختی از وانگ ییبو نداشت؛ هیچی!
* اولین باری که بعد از بیست سال دیدمش رو خوب یادمه. مجبورم کرد به همه بگم من قیم و
سرپرستش ام تمام قدرتم رو ذره ذره برای خودش کرد و باز غیب شد. اما چند وقت بعد اومد با کلی ورقه که نشون می داد من دیونه ام. من اینجا زندانی کرد و تمام اموال خاندان وانگ بالا کشید.هاهاهاهاها من بهترین نوه دنیا رو دارم.
ژان خشکش زده بود. اولین بار بود همچین چیزی رو می شنید رفتار وانگ هانسو وحشتناک بود. ژان می خواست فرار کنه هر چه زود تر می خواست از این جهنم خلاص بشه.
پیرمرد به سمتش خم شد. گره کروات ژان گرفت و اون به سمت خودش کشید و توی صورتش زمزمه کرد.
*چیزی که مقابلت می بینی همه چیز نیست بچه جون.
انگشتش رو مقابل چشم های ژان گرفت و هیستریک لب زد.
*چشم ها.....چشم های سیاه.....یه چیزی پشتشون...شاید شیطان؟
'آقای شیائو می خواستم.....
دنیل وقتی وارد اتاق شد و یقه اسیر شده ژان بین مشت های پیرمرد دید سریع جلو دوید. سرنگی از جیب اش خارج کرد و به گردن وانگ هانسو تزریق اش کرد. دست پیرمرد شل شد و بدن بی جونش روی تخت افتاد.
+آه...
به عقب تلو خورد و به افتادن صندلی اهمیتی نداد. نفس های تند و سریعی از بین لب هاش خارج می شد و مردمک چشم هاش می لرزید.
پرستار جوون جای پیرمرد روی تخت مرتب کرد و به سمت مرد آشفته چرخید.
'آقای وانگ از نظر روانی بیمار اند. اسکیزوفرنی و فراموشی که دارند باعث به وجود اومدن توهماتی و همین طور خاطره هایی می شه که اصلا وجود نداشتند. پس لطفا به حرفاشون اهمیتی ندید.
سر ژان بالا اومد و نگاه اش روی صورت کک مکی مقابلش نشست. با تردید سری تکون داد و با قدم هایی که روی زمین می کشید از اتاق خارج شد.
پرستار بعد از بستن در اتاق ایستاد و به مردی که با کمک دیوار راهرو پاهاش مجبور به گام برداشتن می کرد نگاه کرد.
بعد از گم شدن مرد توی پیچ راهرو گوشی مبایلش از جیبش بیرون کشید و خیره به جای خالی شیائو ژان تماس وصل کرد.
' اون اومد.

🥀Black  Rose 🥀Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora