کینگ

315 67 19
                                    

.
در به آرومی باز کرد و به داخل سرک کشید. انگار که خاکستر مرده توی خونه پاشیده بودند. همه جا ساکت بود.
چان و بک بهش خبر داده بودند که قرار نیست توی اون دعوای پدر پسری دخالتی بکنند در نتیجه حالا اون مونده بود و یه خونه خالی و پسر رنجیده اش.
هنوز قدمی به داخل برنداشته بود که ملودی روح نواز پیانو فضای خونه رو پر کرد. به دنبال صدا راهی اتاق زیر پله ها شد. وقتی به اون در سفید منقش با دستگیره های طلایی رسید لحظه ای صبر کرد. آوای پیانو در عین زیبا و فریبنده بودن بسیار غمگین بود و به خوبی می تونست شدت رنجش پسرک کوچیکش رو نشون بده.
آیوان پسرک زیباش با اون چشم های آسمونی ازش ناراحت بود و ژان حتی بهانه ای برای تراشیدن نداشت تا غیبت های این چند وقتش رو موجه کن. قرار بود فقط سه روز بره و برگرده اما حالا یک هفته جهنمی بود که به خونه نیومده بود و این باعث می شد بیشتر بیشتر از خودش متنفر بشه.
در به آرومی باز کرد و داخل شد. مثل اینکه آیوان چیزی از ورودش متوجه نشده بود چون هنوز هم نشسته روی صندلی به زدن پیانو ادامه می داد.
آهسته بهش نزدیک شد و از پشت اون جسم کوچیک و دوست داشتنی روی توی بغلش کشید.
+آیوان..
هیچ حرفی برای گفتن نداشت تنها می خواست پسرش رو صدا بزنه و عطر موهاش نفس بکش.
×چرا این قدر طول کشید تا پیدام کنی؟
چشم های ژان گرد شد.
+از کجا فهمیدی اومدم؟
×یک هفته است منتظر صدای ترمز و پارک کردن ماشینت ام پاپا
با این جمله قلب ژان فشرده شد. آغوشش رو تنگ تر کرد و بینی اش رو به پشت گردن یوان کشید.
ابدا آدم بی مسئولیتی نبود اما این هفته نفرین شده تمام شیره وجودش رو کشیده بود و با اون وضعیت روحی داغون ترجیح می داد آیوان ازش دلخور بشه تا اتفاقی پیش بیاد هر چند که وقتی یوان حرف زد از تک تک ذرات وجودش متنفر شد.
×،فکر کردم رفتی و رهام کردی.
قفسه سینه ژان تیر دردناکی کشید. پسرک مظلوم و بی پناهش ...
+معذرت میخوام،  معذرت می خوام ، متاسفم من اشتباه کردم عزیزم، من ببخش، تو همه چیز منی، من متاسفم
هذیون وار جملاتش رو تکرار می کرد و آیوان رو به سینه می فشرد.
+همش تقصیر منه پاپا رو ببخش آیوان. تو تمام منی همه چیزمی عزیزم چطور می تونم فرشته ام رو رها کنم ؟ اگه یک روز ، دو روز، یک ماه ، دو ماه  و یا حتی چند سال از هم دور بودیم اون وقت بدون پاپا دیگه نیست که پیشت باشه. من تا آخر عمرم کنارتم.
آیوان چرخید و گردن پدرش رو بغل کرد.
×پاپا دلم برات تنگ شده بود.
بغض صدای یوان ، ژان وادار می کرد با وجود درد کتف تیر خورده اش بیشتر پسرکش رو توی آغوشش فشار بده.
یک ربع بعد وقتی کمر ژان و دست های یوان درد گرفتند اون پدر پسر راضی شدند از هم جدا بشن.
ژان گونه های سفید و تپلی پسرش رو نوازش کرد و بینی دکمه ایش رو بوسید.
+هنوزم با پاپا قهری؟
×آره
لحن لوس کلوچه اش ژان رو به خنده انداخت.
+چیکار باید بکنم تا آیوان پاپاش رو ببخش؟
×یک بشقاب کوکی؟
ژان بلند خندید و پسر شکموش رو روی شونه اش انداخت.
+تو باید رشوه گرفتن رو تموم کنی آیوان این اصلا خوب نیست
ژان یوان رو به آشپزخونه برد.  روی کانتر نشوندش و یه بوس گنده به گونه اش زد.
×آیش پاپا تفی شدم.
ژان خندید و تمام وسایل شیرینی پزی رو بیرون آورد. هم می زد، می پاشید می رقصید و با صدای بلند برای پسرش آواز می خوند.
هوا ابری بود اما صدای خنده پدر پسر خونه رو به شکل دلپذیری گرم کرده بود. درست مثل یه لیوان شیر کاکائو داغ وسط زمستون ، ملودی خنده های اون دو گرمای دل انگیزی داشت.
نیم ساعت بعد وقتی مواد کوکی حاضر شد ژان سینی رو توی فر گذاشت و یک ظرف بزرگ توت فرنگی به عنوان جایزه صبوری به پسرش داد.
وقتی کوکی ها پختند تک به تک اون ها رو برمی داشت و توی ظرف می چید. رنگ تیره اون شیرینی در کنار شکلات های تلخ میونش چیزی به خاطر ژان می آورد.

🥀Black  Rose 🥀Où les histoires vivent. Découvrez maintenant