بازی

420 97 18
                                    

آروم و با احتیاط سوار ون سیاه شد. تا همین جا شانس همراهش بود که کسی متوجه اش نشده بود.
حالش از خودش بهم می خورد از کاری که می کرد و از بلایی که قرار بود سر اون آدمهای بیگناه به خاطر خیانت و بی جربزگیش  بیاد.
حالش از این دنیا به هم می خورد اگه به گذشته بر می گشت  دست کمکی که اون مرد به سمتش دراز کرده بود پس می زد و توی صورتش تف می انداخت.
دست مرد کنارش از روی بازوش پس زد و به اون عمارت نفرین شده نگاه کرد.
درست مثل هر دفعه که اینجا پا می گذاشت تمام بدنش به رعشه می افتاد.
قدم تند کرد تا وارد عمارت بشه سرش پایین انداخت تا چشمش به بنایی که تک تک آجر هاش با خون رنگ و محکم شده نیافته.
"دیر کردی.
با شنیدن صدای اون فرد که از چیزی توی دنیا منزجر کننده تر بود دست هاش مشت کرد.
*مهم این که اومدم.
با یه نیشخند روی صورتش گفت و نگاهش رو به اون صورت جذاب و عین حال کثیف داد.
"اوه. می بینم که زبون در آوردی این چند وقته.
تا اومد حرفی بزنه مشتی توی صورتش فرود اومد روی زمین افتاد.
"راستی حال خواهرت چطوره؟ شنیدم که بودجه بیمارستانش قطع شده.
محکم دندون هاش روی هم فشار داد و بلند شد.
و در حالی که خون توی دهانش تف می کرد به حرف اومد.
*قرار بود بعد اون ماموریت دست از سر من زندگیم برداری ولی تو عوضی....
با مشت دومی که محکم تر از اولی بود کمرش به میز برخورد کرد و حس کرد که ستاره ها دور سرش می چرخند.
"من تعیین می کنم تو کی آزادی. نکنه فراموش کردی؟ من تو رو از تو اون اشغال دونی بیرون کشیدم یه سگ خوب وقتی استخون بهش می دن دم تکون می ده اما تو از یه سگم کمتری.
در ضمن این آخرین کاره بعدش از چین می رم پس اون دهنت  ببند و بگو چه غلطی کردی.
به خاطر اون تحقیر ها که تک تک تحدیدهای پشتش می دید با عصبانیت چشم بست و شروع کرد.
*من سگ تو نیستم ترجیح می دم به همون جهنمی که بودم برگردم این آخرین کاریه که می کنم.طور که گفتی بهش نزدیک شدم. اما اون به جز برادرش و یه نفر دیگه با کسی صمیمی نیست شمار یک گروه خودشه دیگه چی می خوای؟
"اون یه نفر کیه که می گی باهم صمیمی اند؟
*وانگ ییبو اون یه سال سومی
"می تونی بری. لحظه به لحظه حواست بهش باشه حتی آمار آب خوردنش هم می خوام در ضمن اگه  بفهمه باید با خواهر جونت خداحافظی کنی.
دیگه تحمل نکرد و فریاد کشید این حجم از عوضی بودن قطعا برای یه انسان نبود اون مرد یه شیطان بود.
*چی ازش می خوای؟ اون قاطی کثافت کاریات نکن اون فقط یه بچه است.
اون مرد خندید خنده ای که در عین زیبا بودن خیلی هم ترسناک بود.
"یو یوبین یادت نره تو یه خواهر داری. اینکه می خوام با شیائو ژان چیکار کنم به خودم مربوطه حالا تا نظرم از زنده گذاشتنت برنگشته از جلوی چشمام گم شو.
با رفتن یوبین زنی با میکاپ سرخ و یه دکلته کوتاه روی پای مرد نشست و با ورق زدن پرونده توی دستش از مرد پرسید:
^چرا اون حرومزاده این قدر برات مهمه عزیزم؟
مرد لبخندی زد
"شاید چون اون حرومزاده منه.
زن خواست دست روی عکس توی پرونده بکشه که مرد بلند شد و زن روی زمین انداخت و با برداشتن پرونده گفت:
"دستای هرزه ات رو بکش فاحشه هیچ کس غیر من حق نگاه کردنش نداره چه برسه به لمس عکسش.بالاخره چیزی به چیزی که مال منه می رسم بازی تازه شروع شده.
گفت و خرمان از اتاق بیرون رفت.

🥀Black  Rose 🥀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora