دیت؟

278 70 14
                                    

هر دو توی بالکن کوچیک خونه ژان نشسته بودند.
بوی تلخ قهوه، در کنار تاریکی شب و نور مهتاب تصویر زیبایی می ساخت اما نه برای اون دو
ییبو ماگ رو بین دست هاش فشرد تا شاید گرمای مطبوع قهوه توی دست های یخ زده اش بخزه. دلش می خواست این دست های یخ زده رو با لمس بدن بلوری مقابلش گرم کنه اما جرئت نداشت.
ییبو یه چیزی رو خوب فهمیده بود.  پسر پر شور فعال گذشته ها مرده بود و جاش رو به این کریستال شکننده داده بود.
درسته ییبو فکر می کرد ژان نه تنها قوی تر نشده بلکه شکننده تر هم شده.اون یه دیوار فولادی گرداگرد خودش کشیده بود دیواری که وجود آسیب پذیرش رو پشتش پنهان کنه.
پشت تنگ بلوری چشم هاش کلی احساس سرکوب شده وجود داشت احساساتی که ژان دیگه نمی تونست ابرازشون کنه حتی به ییبو!
اون همین حالا یه شکستگی با گفتن حقیقت ویلیام اسمیت  روی اون کریستال انداخته بود. ژان ترک ترک شده بود!
صادقانه الان دیگه اهمیتی نمی داد. نه به ویلیام و نه به جان اسمیت اون فقط می خواست شیائو ژان رنج دیده رو توی آغوشش فشار بده.
بخار قهوه بینی اش رو قلقلک می داد و حواسش رو پرت می کرد. اون ته ته خاطراتش چیزی هایی رو به یاد می آورد.
_تو...تو همیشه از اسپرسو متنفر بودی.
خاطرات گنگش پر رنگ تر می شدن و بخار قهوه کم رنگ تر.
+گاهی وقت ها نیاز داری به خودت یادآوری کنی که یه چیز هایی هم هستن که از زندگیت تلخ تر اند.
منحنی روی صورت ژان تلخ بود. تلخ تر از هزاران قهوه، تلخ تر از هر زهری و حتی تلخ تر از مرگ!
قطره اشکی از چشم راست ییبو افتاد و گونه اش رو سوزوند. مثل اینکه حالا داشت عمق اون دره بدبختی رو می دید. چه بلایی سر پسر محبوبش،  چه بلایی سر ژانش اومده بود؟
از پشت به ژان نزدیک شد و شونه هاش رو به سینه خودش تکیه داد. ژان سرش رو خم کرد و روی شانه ییبو گذاشت.
با هم که تعارف نداشتند. هر دو محتاج آرامش وجود هم بودند.
ییبو دست هاش روی سینه ژان به هم گره زد و اون بیشتر توی آغوشش فشرد. سرش رو توی انحنای گردن معشوقش فرو کرد و عمیق اون قسمت رو بویید.
ژان دیگه بوی یاسمن نمی داد این عطر گل رز بود.
چشم های هر دو توی دریایی از غم شناور بود.
ییبو برای وجود درد دیده ژان و ژان برای زخم عمیقی که ویلیام روی قلب ییبو زده بود.
عشق هیچ منی نمی شناخت. تغییر اولویت  ها از من به تو ، تیتر پر رنگ دفتر عشق بود. اون دو با وجود روح خورد شده شون ، تنها نگرانی دلواپسی قلبشون برای فرد مقابل بود.
عشق ممکنه تو رو ضعیف یا قوی کنه. ییبو برای عشقی که داشت سال ها صبر کرد و ژان برای حفظ اون عشق ازش فاصله گرفت.
_بزار تمام تلخی هات رو به دوش بکشم. ژان! لطفا بهم اجازه بده توی حمل این بار سنگین کمک ات کنم.
ییبو زیاد احساساتش رو بروز نمی داد و ژان هم این رو می دونست. حالا انگار اون جمله کوچیک تمام قلبش رو پر کرده بود.
_می....می تونم..ب..ببوسمت؟
ییبویی که با چشم های اشکی و درخشان و اون لحن خواهشمند تقاضای بوسیدنش رو داشت زیادی پرستیدنی بود.
قلب ژان اجازه حکم روایی عقلش رو نداد. سرش رو به سمت ییبو خم کرد و لحظه ای بعد لب های ییبو روی لب هاش نشستند.
هیچ شهوتی در کار نبود. اون بوسه بوی عشق می داد و دلتنگی بوی انتظار و غم.
ییبو از روی زبون ژان طعم قهوه رو چشید. طعم تلخی که قرار بودبا این بوسه شیرین بشه. به گوشه گوشه لب هاش بوسه های ریز می زد و سعی می کرد هیچ جای اون لب های بوسیدنی رو بدون لمس نزاره. سر ژان رو در آغوش گرفت و کاملا روش مسلط شد.
تمام آرزوی هر دو شون این بود که زمان لعنتی همون جا متوقف بشه.وقتی به خاطر سوختن ریه هاشون عقب کشیدن دلتنگی شون ده برابر شده بود.
+دلم برات تنگ شده
بغض صدای ژان رو خشدار کرده بود. به لطف شب احساساتشون برهنه و واضح بود.
_تو...توی این..سال ها...تنها بودی؟
+خیلی..وانگ ییبو من خیلی تنها بودم.
_ترسیدی؟
+هر لحظه هر ثانیه.
_دلتنگم...بودی؟
+آره...آره
دست هاشون دور گردن هم پیچیده شده بود و آغوشی جدایی ناپذیر به وجود آورده بود. ژان دستش رو روی گونه ییبو گذاشت و لب هاش لمس کرد. دلش می خواست تا خفگی اون لب های هوس انگیز رو ببوسه.
+این تلخی درد رو از بین ببر ییبو.
دعوت ژان چشم های بسته ییبو رو باز کرد.
+لمسم کن و تمام این حس های بد رو بشور.
_تو..تو مطمئنی؟
+جرئت نکن باهام مخالفت کنی
دست ییبو پشت سر ژان خزید و موهاش رو توی چنگش گرفت.
سرش رو نزدیک تر کرد و لب هاش رو روی پوست گونه ژان کشید.
_پس تو هم جرئت نکن دوباره ازم دور بشی.
وزنش روی بدن ژان انداخت و اون رو زیر بدنش زندانی کرد.
آرنج هاش کنار سر ژان روی زمین گذاشت و از بالا به اون چهره فریبنده نگاه کرد.
_سه سال تمام همه بهم می گفتند تو مردی اما حالا ببین...در حالی که مثل یه الماس می درخشی با نفس ها بریده زیرم دراز کشیدی.
ییبو بی پروا شده بود. عشق بی پروا بود. پر از حس مالکیت و خواستن!
+ و تو این تصویر دوست داری؟
_هر چیزی که به تو مربوط می شه رو دوست دارم.
بوسه ای به موهای ژان زد.
_مخصوصا این موهای سیاه کمند
لب هاش روی پیشانی ژان نشستند.
_این پیشانی بلند سفید
_این چشم های ققنوسی
_و....این لب های بهشتی.
ییبو تمام صورت ژان رو بوسیده بود. لب های ژان رو بین لب هاش گرفت و زبونش رو به دهان ژان دعوت کرد.
گوشه گوشه اون دهان رو مزه کرد و زبون ژان رو تا بی حسی مکید. با صدای خیسی از لب های ژان جدا شد و به گونه های برافروخته اش لبخند زد.
حس خواستن عشقی که توی وجود ییبو بود داشت اونو به گریه می انداخت.
_خدای من ژان الان که از خواستن ات دیوونه بشم.
لبخند ژان رو بوسید و رد خیسی از استخوان فک تا گردن ژان کشید. پوست داغ معطر ژان رو بین لب هاش گرفت مکید مکید تا آه کوتاهی از بین لب های ژان برخاست.
+مارک...نزار.
_چرا؟ می خوام تمام این بدن پر از جای بوسه کبودی کنم تا هیچ وقت اثرم از روت پاک نشه.
گاز دردناکی چاشنی حرفش کرد و تموم گردن ژان رو خیس سرخ کرد. استخوان خوش فرم ترقوه ژان بوسید و زبونش روی طولش کشید.
وقتی دستش اولین دکمه پیراهن سیاه ژان رو لمس کرد صدای لرزونی رو از پسر زیرش شنید.
+ن...نه..نه
ژان چنگی به دست ییبو زد تا متوقفش کنه.
اون می ترسید. نفس کشیدن توی اون دالان های سیاه ترسناک یه جور فوبیا رو توی وجودش شکل داده بود. اون از هر لمسی که به سکس های بی پروا ختم می شد می ترسید. خاطرات تجاوز ، یکی یکی پشت پلک هاش پخش می شدند و چشم هاش می سوزوندند.
ییبو متوجه حال بد ژان شد. دست های اون پسر ترسیده رو گرفت و به مردمک هایی که می لرزید نگاه کرد.
_هی ژان به من نگاه کن.....به چشم های من نگاه کن.
وقتی توجه ژان رو دریافت کردی لبخند کوچیکی زد.
_من می فهمم. بیشتر از هر کسی ترس ات رو می فهمم پس نترس و به من گوش کن.
ژان اون قدر گیج غرق در خاطرات بود که حتی نپرسید ییبو چطور ترس از تجاوز رو می فهمه چطور می تونه درک کنه
_فقط به چشم هام نگاه کن با خودت بگو این ییبوعه. من قرار نیست بهت آسیبی بزنم من آروم ات می کنم ژان پس بهم اعتماد کن.
ییبو با حفظ ارتباط چشمی شون پایین تر رفت و تمام دکمه های پیراهن ژان رو باز کرد. بوسه های پروانه ای پر از آرامشش تمام سینه های ژان رو پوشاند و آرومش کرد.
ژان دستش رو دور گردن ییبو انداخت و اون رو جلو کشید بوسه خشنی به لب هاش زد.
+ممنونم....ممنونم که با وجود این بدن دست خورده هنوزم من توی قلب ات داری.
ییبو گاز دردناکی از لب پایین ژان گرفت. طعم  خون توی دهانشون پیچید.
_جرئت نکن بار دیگه به تن بلوری که مال منه بگی دست خورده. جرئت نکن به خاطر گناه چند تا حیوون به فرشته من القاب بد نسبت بدی
اشک توی چشم های ژان  برق می زد.
حالا هر دو برهنه توی آغوش هم بودند.
_بمون تا برم یه چیزی بیارم
ژان به دست ییبو چنگ زد و اونو که نیم خیز شده بود با یک فشار روی تن خودش انداخت.
+نه نرو
_نمی خوام آسیب ببینی.
+چیزیم نمی شه
ییبو انگشتش رو توی دهان خودش گذاشت و بعد اون به  لب های ژان فشرد.
_ خیسش کن
وقتی دهان ژان مطیعانه دور انگشت ییبو حلقه شد و اون رو از بزاق خیس کرد تقریبا هر دو از شدت تحریک شدگی درد می کشیدند.
ییبو انگشت هاش پایین برد آروم وارد ژان کرد. صورت جمع شده اش رو بوسید و دستش رو حرکت داد.
وقتی تند شدن نفس های ژان حس کرد انگشت هاش بیرون کشید و به ناله اعتراض آمیز ژان توجه نکرد.
_ ژان به چشم هام نگاه کن. آروم باش خودت رو شل کن.
ییبو بین پاهای ژان خودش رو جا داد. صورتش رو با دست هاش قاب گرفت شروع به بوسیدن اون لب های تحریک کننده وسوسه آمیز کرد. همزمان به یکباره درون ژان فرو رفت.
ناله دردناک ژان توی دهان ییبو خفه شد. گونه های سرخ ژان رو نوازش کرد چشم هاش بوسید. حرکات ییبو تند هدف دار بود. حمله های بدون وقعه ییبو به پروستات ژان اون رو به جنون رسونده بود.
چیزی توی وجودش پیچ می خورد به هم می پیچید. ییبو لب های باز شده ژان بوسید. نیپل هاش نوازش کرد بعد نیشگون گرفت.
_می خوام از لذت سیراب ات کنم ژان.
کمرش بیشتر تکون داد شروع کرد به خوردن نیپل های ژان. زبون می زد و گاز می گرفت تا فریاد ژان از لذت بلند کنه.
عضو خیس از پریکام ژان بین بدن هاشون کشیده می شد ناله ژان بلند می کرد.
+آهههه....یی..ییبو....لطفا....
ناله های شهوت انگیز ژان به همراه چشم های خمار خیس از اشکش و لب های آغشته به بزاقش برای به جنون رسوندن ییبو کافی بود.
_بهم بگو....بگو که فقط می خوای من به فاکت بدم شیائو ژان...بگو که فقط این منم که می تونم بدنت تصاحب کنم درونت بکوبم.
+فقط.....تویی
چشم های ییبو از شهوت سرخ شده بود. چانه خیس از بزاق ژان به دهان گرفت مکید تا مارک بشه.
+ییبو....من آه.....من..دارم...می..میام.
ژان حس می کرد می تونه پشت پلک هاش ستاره ها رو ببینه به شانه ییبو چنگ می انداخت ازش می خواست سریعتر باشه.
_نه..خرگوش هورنی من..تا وقتی من نگفتم نه.
عضو ژان رو توی مشتش گرفت انگشت شصتش رو روی سوراخ اش گذاشت.
با لذت به  بدنی که زیرش پیچ تاب می خورد می نالید خیره شده.
وقتی حس کرد که داره به اوج می رسه عضو ژان رو رها کرد و هر دو با هم به کام رسیدند.
بدون اینکه خودش بیرون بکشه سرش زیر گوش ژان برد و همزمان با مکیدن لاله گوشش زمزمه کرد.
_بیا هر روز انجامش بدیم.

🥀Black  Rose 🥀Where stories live. Discover now