اسمیت

382 95 19
                                    

× اون ماشه رو بکش تا اول خودت بمیری.


ویلیام اسمیت، یه دورگه چینی آمریکایی که تنها شنیدن اسمش باعث می شد مردم از ترس خودشون خیس کنند.
مردی که چهره ای به زیبایی اساطیر باستانی یونان داشت. زیبایی گول زننده؛ درست مثل گل شکارچی که با عطر و ظاهر جذابش طعمه ها رو فریب می ده.
اون مردی بود که امپراطویش  توی هر هفت قاره گسترده شده بود. مرد سردی که تعداد معدودی رو کنار خودش نگه می داشت. مردی که گذشته ای مبهم سیاهی داشت، هیولای زیبا رویی که هیچ کس جرعت نگاه کردن به چهره اش نداشت حالا اینجا ایستاده بود و اسلحه اش رو روی سر چائو گذاشته بود.
× حالت چطوره چائو؟
چائو چرخید تا یه گلوله توی سر اون گستاخی که اینطور صداش زده بود خالی کنه اما با چیزی که دید وحشت زده خشکش زد.
*ما...مانستر؟
زانو هاش می لرزیدند و چشم هاش دو دو می زد.
" ویل اسمیت اون لعنتی اینجا چیکار داره؟ اون هیولای لعنتی چی از جونم می خواد؟"
ّبا دیدن لبخندی که کم کم روی صورت مرد می نشست دیگه قادر به کنترل لرزش های وحشتناک بدنش نبود.
ژان گیج به صحنه جلوش نگاه می کرد. تا چند لحظه پیش مرگش حتمی بود اما انگار حالا قرار بود جای طعمه شکارچی عوض بشه. نمی دونست اون مرد کیه که چائو اون سگ حروم زاده اینطور ازش می ترسه. پوزخندی زد، انگار توی این دنیا همه از یک نفر می ترسیدند‌‌. چشمش به کریس که کنار اون مرد ایستاده بود افتاد و ابرویی متعجب بالا انداخت. واقعا اینجا چه خبر بود؟
ویل جلو اومد و با دست هایی که دستکش مشکی کاورشون کرده بود چانه چائو رو گرفت. همه می دونستند که اون کسی رو غیر مستقیم لمس نمی کنه و هر کس که تا حالا ویلیام  لمس کرده مرده بود.
مشتی که روی صورت چائو نشست ، روی زمین پرتش کرد. ویل کلت زیبایی رو که روی زمین افتاده بود برداشت و با لگدی چائو رو گوشه ای پرت کرد.
ژان قدرت بدنی بالای مرد ناشناس تحسین کرد. بهش نگاه کرد و متوجه شد اونم بهش خیره شده.
ویل به پسری که از پایین با اون چشم های کریستالی سیاه رنگ نگاهش می کرد ، خیره شد‌. نصف صورتش خون کثیف کرده بود
ولی با این حال بازم زیبا بود.
جلوی پسر زانو زد. چشم های گیج ژان وادارش می کرد لبخند بزنه. دستکش هاش بیرون کشید و با دستش خون های روی صورت ژان تمیز کرد.
× تو خیلی خوب بزرگ شدی ژان.
همه با تعجب به اون دو خیره شده بودند.
الان ویلیام اسمیت، مانستر بزرگ باند فونیکس صورت اون پسر تمیز کرده بود؟
حتی کریسم با اینکه از حقیقت ماجرا با خبر اما بازم تعجب کرده بود.
_" اولین باره که بعد از سال ها کسی رو لمس می کنه. عشق از توی نگاهش معلومه." لبخندی زد." بالاخره به دستش آوردی ویل"
ژان گیج منگ به مرد نگاه می کرد. اون می شناختش؟
× بگیرش.
ژان با دیدن اون حلقه کف دستش از تعجب نزدیک بود پس بیوفته.
+ا..این..چ..چطور......
×نباید همین جوری راه بری سیلور به این یکی اون یکی بدی. نذری نیس که.
+چی..چی..تو...چطور می دونی؟
ویل گردن ژان گرفت جلو کشید. ژان که هنوز سردرگم بود با فشار مرد، سرش روی شانه اش گذاشت.
ویلیام حلقه رو توی زنجیر انداخت و اونو گردن ژان انداخت.
دستش روی حلقه، درست روی قلب ژان گذاشت.
×باید بیشتر مراقبش باشی. چطور تونسفتی چیزی مثل اینو واگذار کنی؟" چطور تونستی قلبت بهش ببخشی؟"
+چون به اون شخص بیشتر از جونم اعتماد دارم.
ویل جوابش گرفته بود هر چند منظورشون متفاوت بود.
ژان مسخ شده جواب مرد جلوش داد. گیج بود و درکی از موقعیت نداشت.
×کریس مراقبش باش. می رم ببینم این آشغال (لگدی به چائو زد.) دهنش باز کرده به همه خبر داده یا نه.
بعد از رفتن ویل، ژان یک دور سرش چرخوند نگاهش روی کریس و بچه کنارش قفل شد.
_حالت خوبه؟
کریس پرسید.
+چی شده؟
_ یادت نمی یاد؟
وقتی نگاهش به اون نگاه آبی افتاد. خاطرات زندگیش چه تلخ چه شیرین یک دور پلی شد.
یادش اومد. اون اینجا بود تا به این بچه بال پرواز بده .اولین های زندگیش رو بهش هدیه بده. اینجا بود تا ازش محافظت کنه.
جلوتر خزید اما بچه ترسیده پشت کریس قایم شد.
+ بیا اینجا کوچولو من نمی خوام اذیتت کنم.
لبخند کوچیکی روی لب های کریس نشست. دست آیوان گرفت و جلو کشیدش.
_ بیا بچه اون کاریت نداره.
" همه اول همین می گن بعد اذیتم می کنن کریس اونم یه هیولای؟
لحن شیرین آیوان هم زمان باعث یه حس تلخ شیرین توی وجود ژان می شد. اون بچه آدمای اطرافش به هیولاها ، کریس و مادرش محدود می شد.
ژان به سمت آیوان خم شد و آروم پچ پچ کرد.
+من یه آدم خوبم. نه می دونی چیه؟ من آدم نیستم. من یه فرشته ام. مامانت منو فرستاده تا مراقبت باشم.
آیوان با تردید جلو اومد.
" راس می گی؟
اون لحن کودکانه شیرین ژان ترغیب می کرد تا اون کلوچه رو توی بغلش بچلونه.
+معلومه که راست می گم. مگه می شه فرشته ها دروغ بگن؟ اینو ببین مامانت اینو به من داده.
دستبند قرمزی که اون دختر روباهی بهش هدیه داده بود به آیوان نشون داد. بلافاصله چشم های اون پسر کوچولو پر از اشک شد. دست کوچیک و سفیدش بالا آورد و کنار دست ژان گذاشت. یه دستبند سرخ هم دور اون مچ کوچیک پیچیده شده بود. بی معطلی آیوان جلو کشید و محکم بغلش کرد.
_ژان بلند شو باید بریم.
ژان به خودش اومد. باید یه چیزایی معلوم می شد. سریع بلند شد و یقه کریس گرفت و از پشت پاره اش کرد.
درست حدس زده بود! یه ققنوس که از پایین کتف چپ تا گردن کریس کشیده شده بود. اون یکی از اعضای باند فونیکس بود. حدس زدن هویت اون مرد ناشناس هم چندان کار سختی نبود.
چرخید. اون مرد دقیقا پشت سرش بود.
+ویلیام اسمیت چطور منو می شناسی؟
ویل خنده ای کرد. ژان واقعا باهوش بود.
×"چون خیلی ساله که دنبالت می کنم" من همه نگهبان های سیلور می شناسم. اما حالا به لطف اون فنگمیان بی مسئولیت توی زحمت افتادم.
+در مورد پدرم درست صحبت کن.
ژان پرخاش کرد و قدمی جلو گذاشت.
×چرا هست ژان. آدمی که اون قدر انگیزه نداره که برای خانوادش زنده بمونه. آدمی که با دادن اون اطلاعات به پسر نوزده سالش حکم مرگش امضا می کنه آدمی که حتی اهمیت اون راز به پسرش نمی گه و راحت خودشو می کشه درحالی که پسرش  باید روزی صد بار بمیره زنده بشه. اصلا به همچین آدمی  می شه گفت پدر؟
ژان واقعا حرفی برای گفتن نداشت سرش پایین انداخته بود آروم زمزمه می کرد پدر من بزدل نیست.
ویلیام از شدت حرص نفس نفس می زد. لازم بود این بچه این همه خوب باشه از همه طرفداری کنه؟
× و خود تو ژان راحت این اطلاعات کوفتی به اون پسر دادی بدون این که به عواقبش فکر کنی.
+ من بیش تراز خودم به اون پسر اعتماد دارم و ازش مطمئنم.
×بحث سر اعتماد نیست ژان اگه کسی از وجود سیلور دست اون پسر باخبر  می شد به ثانیه نمی کشید که کشته می شد.
نفس ژان با این فکر لحظه ای قطع شد. اون چیکار کرده بود؟ نزدیک بود عشقش بکشه. داشت ناخواسته ییبو رو می کشت‌.
+فکر می کردم تو رئیس یکی از بزرگ ترین سازمان های مافیای جهانی چرا زندگی یه نفر این قدر برات مهم شده؟
×" همه دنیا برن به جهنم فقط جون تو برام مهمه." شاید من یه آدم کش عوضی باشم اما به قوانین بقا اهمیت می دم لو رفتن اون اطلاعات مساوی با یه کشتار جمعی تمام کمال. این جوری هم
امپراطوری من به خطر می افته هم جون مردم شما.
+باشه پس ممنون که نجاتم دادی بقیه اش با خودم.
×کجا با این عجله بچه؟
یقه ژان گرفت جلو کشیدش.
×چائو عوضی به همه خبر داده. چطور می خوای از پس چهار تا قدرت بزرگ مافیا تو کل دنیا بر بیای؟ اونا به زودی اینجا می یان کل چین برای پیدا کردنت بهم می ریزن و مطمئن باش از خانوادت دریغ نمی کنند.
ژان با ترس به اون چشم های مشکی کشیده نگاه کرد.
+ می گی چیکار کنم؟ خودمو این سیلور لعنتی چال کنم؟
× به من ملحق شو. با من باش. ما هر دو به اون سیلور کوفتی نیاز داریم تا به موقع نابودش کنیم. من بهت کمک می کنم تا از شرش خلاص شی. تو هم به من کمک می کنی.  نظرت؟
ژان هم ویل جلو کشید.
+ اگه کلکی تو کارت باشه می کشمت آجوشی.
×آجوشی!؟
+حدس می زدم کره ای باشی.
× اما منم چینی ام.
در حالی که یقه های هم توی مشتشون مچاله می کردند نیشخندی می زدند که تنها بقیه می فهمیدن چقدر به هم شبیه.

کریس کنار آیوان نشسته بود و به اون دو تا که مثل بچه ها به نظر می رسیدند نگاه می کرد. خب البته ژان هنوز بچه بود اما ویل یه مرد بالغ بود.
+ چطور می خوای از پس بقیه بر بیای حتی اگه مانستر بزرگ باشی خدا که نیستی در برابر یه ارتش بیاستی.
× اگه شیائو ژان بمیره دیگه طعمه ای باقی نمی مونه.
+منظورت چیه؟
ژان با گیجی پرسید و به اون نیشخند خیره شد. عجیب بود اما  اون مرد چرا این همه به نظرش آشنا بود؟
×محدوده اختیارات من تو این کشور محدوده. فعلا باید به مرگت تظاهر کنیم تا شر همه کم بشه و به قلمرو خودمون برگردیم تا اون موقع یه هویت جدید داری.
شناسنامه ای رو به ژان داد.
+جان اسمیت......
ژان با خوندن اولین کلمه ها پوکر به مرد رو به روش خیره شد.
+چرا به اسم خودت واسم گرفتی؟ اصلا می شد فقط اسم عوض کنی؟
×این قدر غر نزن بچه. بیا فک کنم اینا ما تو باشن.
اون دو جفت کلت رو به ژان داد و دوباره چرخید.
×کریس برو در قفس ها رو باز بزار هر کی بیرون اومد و فرار کرد  آزاده بقیه رو بکش.
نفس ژان از چیزی که شنید توی سینش گیر کرد یعنی چی که همه رو بکشه؟
+م.منظورت چیه؟ اونا آدمای بیگناهی اند چرا همه شون می خوای بکشی؟
ویل برگشت و با جدیت به چشم های ژان زل زد.
×آدمی که از درون مرده فرقی با یه مرده واقعی نداره. اونایی که فرار می کنند هنوز امید توی وجودشون هست اما بقیه......اونا از بچگی یاد گرفته اند یه مرده بودن حس زندگی بمونند و حالا بهترین راه برای خلاصی شون از این درد مرگ واقعی.
+اما...اما..بازم‌.......
×بهش فکر کن ژان. لولیتا هایی که توانی برای انجام کار های خودشون ندارند، درد تمام وجودشون سیاه کرده. اونا کسایی هستند که اگه توانایی اش رو داشتن زود تر کار خودشون تموم می کردند.
بعضی چیزا در عین دردناک و تلخبود به شکل مفتضحانه ای حقیقت داشتن و ژان به روشنی این موضوع رو درک کرده بود. درد عنصر مهمیه. عنصری که اگه توانایی استفاده ازش نداشته باشی درست مثل زهر مهلکی از درون نابودت می کنه اما اگه استفاده ازش بلد باشی یه طناب برای خروج و یه بالی برای پرواز می شه. درد عنصر مهمی چون هیچ وقت از بین نمی ره. ستون هایی از جنس درد هیچ وقت از بین نمی ره اما واقعا کی می دونه؟
چیزی برای گفتن نداشت اگر نورش نداشت اونم الان توی تاریکی درد غرق شده بود.
×کریس بچه ها رو به مرکز خیریه خودم ببر.
با ابن حرف ژان به خودش اومد.
+آیوان با من می یاد.
×ها! آیوان!؟
نگاه ویل روی بچه کنار کریس نشست. اگه ژان خدا رو طلب می کرد ویل حاضر بودن اون پیشکشش کنه یه بچه که چیزی نبود.
× اوکی هر چی تو بخوای.
+ و در ضمن می خوام یه نفر رو ببینم می خوام ییبو رو قبل رفتن ببینم.

🥀Black  Rose 🥀Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora