همینجور که جلوی در وایسادم دارم با خودم فکر میکنم، جک تکونی میخوره، چشماش باز میشه و سرجاش میشینه.داره خمیازه میکشه که تازه متوجه ی من میشه.
دهنش همون جور باز مونده...خنده ام میگیره...به طرفش میرم و خیلی آهسته میگم
_ ببند دهنت رو، حالا یه چیزی میره اون تو.
جک سعی میکنه خیلی آروم حرف بزنه، شوق تو صداش نشسته
+ کس خودتی؟
_ پس نه روحشم.
جک میپره بغلم و میگه
+ باورم نمیشه.
با لحن شوخی میگم
_ اه اه...بچه هم این قدر لوس! جمع کن خودت رو بچه، مثلا بزرگ شدیا!
جک از بغلم بیرون میاد و میگه
+ کس واقعا باورم نمیشه خودتی؟
دستش رو میگیرم و با خودم میبرم بیرون.
یه نیشگون ازش میگیرم که جیغش میره هوا...پرستار با اخم نگاهی به ما میکنه، نگاهی شرمنده به پرستار میندازم...چیزی نمیگه و از ما دور میشه.
جک همون جور که داره دستش رو میماله میگه
+ کس چی کار داری میکنی؟
_ نیشگون گرفتم که مطمئن شی بیداری.
میخنده و میگه
+ چطوری پیدام کردی؟
_ یادت نیست آخرین بار خودم تو رو به خونه رسوندم.
جک با شرمندگی میگه
+ کس راستش کفشا هنوز آماده نیست.
_ مهم نیست عزیزم، حالا حالا ها نمیخوام. هم دیروز، هم امروز رفتم تو اون پیاده رو دیدم نیستی...اومدم خونتون که خواهرتو دیدم، یه زن بهم گفت مادرت حالش بد شده.
چشماش غمگین میشه و میگه
+ همسایمونه، قرار شده این چند روز از کلر مراقبت کنه.
_ جک حال مادرت چطوره؟
جک با ناراحتی سری تکون میده و میگه
+ مشکل قلبی داره باید عمل بشه، کار زیاد براش سمه، مثل اینکه این روزا زیاد کار کرده و بهش فشار اومده.
میخواستم بپرسم چرا عمل نمیکنه ولی به نظرم سوال خیلی مسخره ای میومد.
_ جک بهتر نیست مادرت عمل بشه؟
جک با ناراحتی میگه
+ پولش رو چیکار کنم؟
_ جک من که هستم، بهت کمک میکنم.
جک با خوشحالی میگه
+ واقعاً؟
_ اره!
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...