آهی میکشم و با گام های بلند خودم رو به حیاط میرسونم.اول از همه چشمم به آنا میافته که کنار پدرش ایستاده. هردو تاشون با اخم به اطراف نگاه میکنند.
نگاهی به اطراف میندازم تا شاید آشنایی پیدا کنم که از پشت سرم صدای آشنایی رو میشنوم که صدام میکنه.
با تعجب به عقب برمیگردم و بابی رو میبینم.
بابی با لبخند محوی میگه
+ چته پسر؟ یه جوری نگام میکنی انگار بار اولته منو میبینی!
با دستپاچگی میگم
_ آخه شما، اینجا؟
لبخندش پررنگ تر میشه و میگه
+ من و پدر دین، مثل دوتا برادر بودیم به نظرت میشه من دعوت نباشم؟
لبخندی روی لبم میشینه و سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم.
_ حق با شماست، یه خرده غافلگیر شدم.
بابی: میبینم که امروز هم دست از زبون درازی برنداشتی.
گنگ نگاش میکنم که میگه
+ سر عقد رو میگم، باورم نمیشد اونجا هم دست از این کارات برنداری. از همین حالا کنجکاوم که بدونم تو عروسی خودت چیکار میکنی.
تو دلم میگم:«دلت خوشه ها! با این کارای دین کلا از هرچی ازدواجه زده شدم!»
با تعجب میگم
_ نمیدونستم اون موقع هم اونجا بودین!
با صدای بلند میخنده و میگه
+ نه، مثل اینکه واقعا یه چیزت هست.
_ من یه خرده دیر رسیدم متوجه ی اطرافیانم نبودم، واسه همین از وجود شما اطلاعاتی نداشتم.
سری تکون میده و میگه
+ میدونم از دیروز اینجا بودم و سم بهم گفت که به نیویورک رفتی.
سری تکون میدم و میگم
_ رفتم یه خرده به کارام سروسامون بدم.
تو همین موقع دایی دین و آنا به طرف ما میان و بدون توجه به من با بابی سلام و احوالپرسی میکنند.
یوریل: سلام بابی!
بابی لبخندی میزنه و میگه
+ سلام یوریل!
آنا با ناز میگه
× سلام عمو جون!
بابی: سلام آنا جان، خوبی دختر؟
آنا: مرسی عمو جون!
میخوام از بابی خداحافظی کنم که با حرف یوریل سرجام خشکم میزنه.
یوریل: بابی از تو بعیده با هر بی سرو پایی حرف بزنی و شخصیت خودت رو زیر سوال ببری!
لبخند بابی پررنگ تر میشه و زیر چشمی نگام میکنه.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...