وقتی به نزدیکای خونه میرسیم ماشین رو خاموش میکنم.
_ من میرم کمی توی روستا قدم بزنم چند ساعت میمونی؟
+ دو ساعت دیگه اینجا باش!!
سری تکون میدم و بیتوجه به اونا شروع میکنم به قدم زدن، اینجا رو دوست دارم، هواش خیلی خیلی تمیزه، مردم روی زمین ها و باغ ها کار میکنند، با لذت بهشون خیره شدم.
حس میکنم مردم بی ریا و ساده ای هستن، همینجور که دارم با خودم فکر میکنم یه صدای آشنا میشنوم، برمیگردم به طرف صدا، اره، خودشه، دینه.
داره به محافظای که قبلا برای مایکل گذاشته بود با داد و فریاد دستور میده، یه پیرمرد التماس میکنه و بقیه مردم اونجا جمع شدن.دین به نوچهاش میگه
+ شلاق رو بیارین!!
این چی میگه؟ یکی از نوچه هاش شلاق رو میاره، یکی از نوچه ها میره طرف پیرمرد و اون رو به شدت هل میده، پیرمرد بیچاره می افته رو زمین،دین هم با بیرحمی تمام شلاق رو بالا میبره و بر تن نحیف پیرمرد فرود میاره.
دومین ضربه...سومین ضربه... به خودم میام.
با عصبانیت به سمت دین میرم و دستش رو که برای ضربه ی بعدی بالا برده میگیرم.
با تعجب به عقب برمیگرده، وقتی چشمش به من می افته تعجب جاش رو به عصبانیت میده، با فریاد میگم
_ تو خجالت نمیکشی، رو این پیرمرد دست بلند میکنی، ناسلامتی جای پدرته؟
با فریاد بلندتر از من میگه
+ تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن، بهتره همین حالا گورت رو گم کنی.
_ که بزنی این پیرمرد رو آش و لاش کنی.
با پوزخند میگه
+ نکنه دلت میخواد بجای اون تو رو بزنم آش و لاش کنم.
_ از آدم حیوون صفتی مثل تو هیچ بعید نیست همچین کاری کنی.
چشماش از عصبانیت سرخ میشه، رگ گردنش متورم شده.
شلاق رو میبره بالا و به سمت صورتم فرود میاره.دستم رو میبرم جلو که شلاق به صورتم نخوره، شلاق به بازوم برخورد میکنه.
برای بار دوم دستش رو بالا میاره، باید شلاق رو ازش بگیرم وگرنه چیزی ازم نمیمونه اینبار شدت بیشتری بهم ضربه میزنه، کف دستم که حایل صورتم بود از سوزش میسوزه، برای بار سوم داره شلاق رو برای ضربه پایین میاره که با کف دستم شلاق رو میگیرم.
ضربه دوم کاری بود، بدجوری دستم رو زخم کرده، بدجور خون از دستم جاریه.
با این که تا حد مرگ درد دارم اما سر شلاق رو محکم گرفتم.
اون هم سعی داره شلاق رو از دست من دربیاره.
با پوزخند میگم
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...