Chapter 12

183 33 11
                                    


وقتی به خونه رسیدم، همه چی رو واسه مایکل تعریف کردم.

+ عجب آدمای پرویی هستن.

_اوهوم، مایکل بهتره فردا یه سر به خانواده‌ات بزنیم و بعد برگردیم، نظرت چیه؟

+باهات موافقم، خودم هم خسته شدم، از این به بعد هفته ای یه بار به خانواده ام سر میزنم، از اولم موندنمون درست نبود.

_نمیشد مادرت رو تنها بزاری،همین که اینجا موندی براش دلگرمی بود.

سری تکون میده و هیچی نمیگه...اون شب بدون هیچ اتفاقی گذشت، تنها مسئله ای که ناراحتم کرد نگاه گاه بی گاه جان بهم بود که سعی میکردم بی تفاوت باشم...صبح قرار شد بعد صبحونه با الکس و خانواده اش صحبت کنیم و مبلغ اجاره رو حساب کنیم تا بعد دیدار مایکل با مادرش یه سره به نیویورک بریم.

صبح بعداز صبحونه مایکل میگه

+ واقعا این مدت به همتون زحمت دادیم، اگه بدی، خوبی از ما دیدین حلال کنید.

اینا چرا اینجوری نگاهمون میکنن، همه با تعجب به دهن مایکل زل زدن، نکنه مایکل به زبون دیگه ای حرف زده و من نفهمیدم.

مایکل هم متوجه ی تعجبشون میشه و با تعجب می‌پرسه

+ چیزی شده؟

سسلیا به خودش میاد و میگه

+ چرا اینقدر زود، حالا بودین.

همین جور که دارم چایی میخورم میگم

_ نه دیگه هر چقدر موندیم بسه، کلی کار داریم.

مایکل هم سری به نشونه ی موافقت تکون میده

+ بهتره من برم چمدونارو بزارم تو ماشین.

بعد هم نگاهی به من می‌کنه و میگه

+ تو هم زودتر بخور و بیا.

همین که مایکل میخواد بلند بشه، الکس میگه

+ یه لحظه بشین کارتون دارم.

من و مایکل با تعجب نگاهی بهم میندازیم و چیزی نمی‌گیم،وقتی منو مایکل رو منتظر میبینه برمیگرده سمت مایکل و میگه

+ جان از کستیل خوشش اومده و اونط...

منو مایکل با تعجب میگیم

_چی؟

الکس با اخم نگاهمون می‌کنه و میگه

+ چرا تعجب کردین؟

اومدم حرفی بزنم که مایکل دستشو رو دستم میزاره که دیگه چیزی نمیگم...مایکل روبه الکس می‌کنه و میگه

+ راستش کستیل گی نیست و هیچ علاقه ای به پسر شما نداره...من هم به عنوان بزرگ‌ترش اجازه نمیدم.

یهو جان میگه

+ مهم نیست کستیل کی و چی رو دوست داره، مهم اینکه من دوسش دارم.

In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora