برای یک کا شدنمون امروز هم پارت داریم😉😉
***
جیغی میکشم و بلند میشم، میخوام فرار کنم که با صدای دین متوقف میشم
+ کس، منم دین، نترس. همین الانش هم به سختی پیدات کردم، فرار نکن!
همونجور که سعی میکنم خوشحالیم رو پنهون کنم با خونسردی میگم
_ کسی مجبورت نکرده بود!
+ مثل اینکه خیلی دلت میخواد خوراک گرگا بشی؟
_ من که اینجا گرگی نمیبینم تازه داشتم از این همه تاریکی لذت میبردم.
معلومه خنده اش گرفته، میگه
+ این هم جای تشکرته، تو واقعا خجالت نمیکشی؟
_ تشکر واسه ی چی؟ آها لابد باید بگم ممنون که باعث شدی گم بشم.
+ من یا تو؟
_معلومه تو!
+ تو!
_ تو!
دین چند قدم فاصله ی بینمون رو طی میکنه و جلوم می ایسته و میگه
+ تو!
با حرص میگم
_ رو حرف کوچیکترت حرف نزن...تو!
+ حقته همینجا تنهات بزارم و برم!
_ آدم خوراک گرگا بشه بهتر از اینه که اسیر دست یه هیولا باشه.
+ فعلا خوش اخلاقم، یه کاری نکن اون روی من بالا بیاد!
_ نمردیم و معنی خوش اخلاقی رو هم فهمیدیم.
چیزی نمیگه، یکم از من فاصله میگیره و نگاهی به اطراف میندازه.
هر یه قدمی که میره جلو منم باهاش میرم.
دوباره برمیگرده عقب که به من برخورد میکنه...نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم و رو زمین بیفتم که بازوم رو میگیره.نگاهی به من میندازه و میگه
+ تو اینجا چیکار میکنی؟ خوبه تا حالا میگفتی تنهایی، تاریکی و جنگل رو دوست داری.
با بدجنسی میگم
_ هنوز هم میگم، اما دیدم این همه راه اومدی دنبالم دلم برات سوخت، من همیشه آدم فداکاری هستم از علایق خودم به خاطر خواسته های دیگران میگذرم.
+ بله کاملا متوجه شدم.
_ میدونستم دیر یا زود متوجه میشی، این افتخار رو بهت میدم من رو به ویلا برگردونی!
دهنش از این همه پرویی من باز میمونه.
+ تو دیگه کی هستی؟ بعد از اون همه حرفی که بارم کردی حالا جلوم وایسادی داری بلبل زبونی میکنی؟ شیطونه میگه ببرمت ته جنگل و همونجا ولت کنم که هیچکس نتونه پیدات کنه. همونجا هم خوراک گرگا میشی، هم من، هم بقیه از دستت خلاص بشیم.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...