بلاخره رسیدم. هوا تاریک شده، نمی دونم کجا باید دنبال مایکل بگردم. تصمیم میگیرم برم خونه ی پدر مایکل. به یه خانم که دست بچه ی کوچیکش رو گرفته میگم:
_ ببخشید!
با تعجب به لباس های من نگاه میکنه و میگه:
+ بله، آقا؟
_ ببخشید میخواستم بدونم منزل آقای هریسون کجاست؟
+ رافائل رو میگید؟
_ بله رافائل هریسون!
+ اگه همینجوری مستقیم برید بهش میرسید مسیر راه من هم همون طرفه اگه بخواین راهنمایی تون میکنم.
با لبخند بزرگی نگاش میکنم
_ لطف بزرگی میکنی.
یه نگاه به من میندازه و یه نگاه به ماشینم.
+ آقا اون طرف ماشین رو نیست!
_ مهم نیست پیاده میام.
+ اما ممکنه رو ماشینتون خط بندازن.
با مهربونی نگاش میکنم و میگم:
_ مهم نیست، اینقدر من رو هم آقا صدا نکن، اسمم کستیله.
یه لبخند میزنه و میگه:
+ من هم لیزا هستم اینم پسرم بن.
_ از دیدارتون خوشبختم.
بعد میرم سمت ماشین و از داشبورد ماشین چند شکلات بیرون میارم برمیگردم جلوی بن و زانو میزنم و بهش شکلات میدم. عاشق بچه هام.
_ سلام بنی از آشناییت خیلی خوشبختم مرد کوچک.
با خجالت از من شکلات ها رو میگیره.
+ بن، از آقا تشکر کن.
× مرسی آقا.
_ کستیل عزیزم کستیل صدام کن.
لیزا:
+اما...
_ اما و آخه نداره، ما تقریبا هم سنیم.
لبخند مهربونی میزنه:
_ یه لحظه صبر کن ماشین رو به گوشه پارک کنم بریم.
ماشین رو یه گوشه پارک میکنم و وسایلم رو برمیدارم و به سمت لیزا میرم.
_ خب برو که رفتیم.
+ آقا کستیل...
میپرم وسط حرفش
_ کستیل!!
میخنده:
+کستیل، از شهر اومدی؟
_ اره اومدم دنبال برادرم یه هفته پیش اومده اینجا.
لیزا:
+ برادرتون؟ همون پسر شهری؟
_ پس دیدیش؟
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...