Chapter 2

284 48 9
                                    

بلاخره رسیدم. هوا تاریک شده، نمی دونم کجا باید دنبال مایکل بگردم. تصمیم میگیرم برم خونه ی پدر مایکل. به یه خانم که دست بچه ی کوچیکش رو گرفته میگم:

_ ببخشید!

با تعجب به لباس های من نگاه می‌کنه و میگه:

+ بله، آقا؟

_ ببخشید میخواستم بدونم منزل آقای هریسون کجاست؟

+ رافائل رو میگید؟

_ بله رافائل هریسون!

+ اگه همینجوری مستقیم برید بهش می‌رسید مسیر راه من هم همون طرفه اگه بخواین راهنمایی تون میکنم.

با لبخند بزرگی نگاش میکنم

_ لطف بزرگی می‌کنی.

یه نگاه به من میندازه و یه نگاه به ماشینم.

+ آقا اون طرف ماشین رو نیست!

_ مهم نیست پیاده میام.

+ اما ممکنه رو ماشینتون خط بندازن.

با مهربونی نگاش میکنم و میگم:

_ مهم نیست، اینقدر من رو هم آقا صدا نکن، اسمم کستیله.

یه لبخند میزنه و میگه:

+ من هم لیزا هستم اینم پسرم بن.

_ از دیدارتون خوشبختم.

بعد میرم سمت ماشین و از داشبورد ماشین چند شکلات بیرون میارم برمی‌گردم جلوی بن و زانو میزنم و بهش شکلات میدم. عاشق بچه هام.

_ سلام بنی از آشناییت خیلی خوشبختم مرد کوچک.

با خجالت از من شکلات ها رو میگیره.

+ بن، از آقا تشکر کن.

× مرسی آقا.

_ کستیل عزیزم کستیل صدام کن.

لیزا:

+اما...

_ اما و آخه نداره، ما تقریبا هم سنیم.

لبخند مهربونی میزنه:

_ یه لحظه صبر کن ماشین رو به گوشه پارک کنم بریم.

ماشین رو یه گوشه پارک میکنم و وسایلم رو برمیدارم و به سمت لیزا میرم.

_ خب برو که رفتیم.

+ آقا کستیل...

میپرم وسط حرفش

_ کستیل!!

می‌خنده:

+کستیل، از شهر اومدی؟

_ اره اومدم دنبال برادرم یه هفته پیش اومده اینجا.

لیزا:

+ برادرتون؟ همون پسر شهری؟

_ پس دیدیش؟

In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)Where stories live. Discover now