Chapter 45

185 26 126
                                    


بابی وارد اتاق میشه، من و سم هم پشت سرش وارد اتاق میشیم.

با وارد شدن به اتاق، دین رو میبینم که با خونسردی به دیوار تکیه داده و یوریل و آنا با عصبانیت نگاش میکنند.

بابی با اخم میگه

+ یوریل چه خبرته؟ چرا داد و بیداد راه انداختی؟

یوریل با داد میگه

× از این پسره ی نفهم بپرس!

بابی با همون اخم میگه

+ من کنارت ایستادم چرا داد میزنی؟

یوریل یه خرده صداش رو پایین تر میاره و میگه

× این پسره برام اعصاب نذاشته.

بعد نگاهی به من میندازه و با عصبانیت میگه

× کی تو رو اینجا راه داد؟ گمشو از اتاق بیرون.

بابی با خونسردی میگه

+ یوریل آروم باش، همه ی مسئله سر کستیله، پس باید اینجا باشه. بهتره بشینیم و با آرامش این مشکل رو حل کنیم.

یوریل: کدوم آرامش؟ اصلا دیگه برام اعصابی نمونده که بخوام با آرامش حرف بزنم.

بابی با عصبانیت میگه

+ یوریل!

یوریل که بابی رو جدی میبینه به ناچار روی کاناپه میشینه، بابی هم کنارش میشینه و میگه

+ الان بگو ماجرا از چه قراره؟

یوریل که سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه با اخم میگه

× بعد از این همه مدت که اسم دخترم سر زبون ها افتاده، آقا تازه یادش افتاده که آنا مناسبش نیست.

دین با اخم میگه

+ من از همون روز اول مخالفتم رو اعلام کردم. هر وقت هم حرف از ازدواج میشد، میگفتم قصد ازدواج با آنا رو ندارم. شما و بابا، همه جا پخش کردین که من و آنا نامزدیم، وگرنه من هیچ وقت حرفتون رو قبول نداشتم، حتی بابی هم می‌دونه.

یوریل با اخم میگه

+ این پسره چی داره که دختر من نداره، هم از لحاظ مالی، هم از لحاظ ظاهری دختر من ازش خیلی سر تره، دختر من حتی می‌تونه بهت بچه هم بده!

از حرفش ناراحت نمیشم چون داره حقیقت رو میگه، آنا دختر خیلی خوشگلیه. اما اشتباهش اینجاست که خودش رو در اختیار دین گذاشته. اگه بهش سخت می‌گرفت هیچ وقت دین به خودش این اجازه رو نمی‌داد که اینجوری جلوی این همه آدم غرورش رو خرد کنه.

پوزخندی میزنم و با خودم میگم:«خوبه خودت هم با اون همه ادعا غرورت خرد شده، اصلا دیگه هیچی ازش باقی نمونده.»

ولی باز خودم جواب خودم رو میدم، که اگه غرور من خرد شده این رو هیچ کس نفهمید. حتی خود دین هم خرد شدنم رو ندید ولی آنا دربرابر چندین نفر میشکنه و حرفی نمیزنه.

In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)Where stories live. Discover now