چشمام رو باز میکنم، نگاهی به ساعت میندازم...باورم نمیشه ده و نیمه...فکر کنم چون دیر خوابیدم جا موندم، یاد حرفای دیشب میافتم.قرار بود امروز الکس و جان تنبیه بشن، با نگرانی از تخت پایین میام.
مچ دستم زیاد درد نمیکنه، خیلی دردش بهتر شده.
از اتاق خارج میشم و میرم تو سالن کسی رو نمیبینم.
از آشپزخونه یه صدایی میاد، به سمت آشپزخونه میرم، الینا رو میبینم که داره غذا درست میکنه.
_ سلام!
+ سلام.
_ ببخشید بقیه کجان؟
+ همه رفتن روستا.
با دهان باز بهش نگاه میکنم، الینا که حواسش به کارشه میگه
+ آقا بشینید الان صبحونه رو براتون آماده میکنم.
یعنی چی؟
پس چرا منو نبردن؟
از الینا میپرسم
_ ببخشید نمیدونید چرا منو نبردن؟
+ ارباب گفتن بهتره بیدارتون نکنم.
با حرص به سمت اتاقم میرم تا لباسم رو عوض کنم، صدای الینا رو میشنوم
+ آقا پس صبحونتون چی میشه؟
_ ممنون گرسنه نیستم.
بدون اینکه منتظر جوابی از الینا باشم خودم رو به اتاقم میرسونم و سریع لباسام رو عوض میکنم.
بدجور نگرانم،باید خودم رو به روستا برسونم. نکنه دین بلایی سرشون بیاره، میترسم زیادهروی کنه. خشمش رو به اندازه ی کافی دیدم، دیشب هم خیلی از دستشون شاکی بود.
وقتی لباسام رو پوشیدم از اتاق میام بیرون.
تا الینا منو میبینه میگه
+ آقا شما کجا میرین؟ ارباب سفارش کردن تا اومدنشون حق ندارین از خونه خارج بشین.
بی توجه به حرف الینا خودم رو به حیاط میرسونم، آقای ادوارد هم تو حیاط نیست.
در رو باز میکنم و به طرف ماشینم میرم. سوار ماشینم میشم و روشنش میکنم، با سرعت از ویلا دور میشم.
تنها چیزی که برام مهمه زودتر رسیدن به روستاست.
نمیدونم با چه سرعتی این جاده ها رو طی کردم، فقط میدونم الان تو روستا هستم، اما روستا خلوت خلوته، هیچ کس نیست؛ یعنی چی شده؟
ماشین رو گوشه ای پارک میکنم.
میدونم هر اتفاقی افتاده بی ارتباط با الکس و جان نیست، میدونم یه طرف قضیه دین و یه طرف قضیه الکس و جانه.
پاهام منو به سمت خونه ی الکس هدایت میکنه، سرعت قدم هام رو زیاد میکنم و به سمت خونه ی الکس میرم.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...