عصبیم، واقعا عصبیم مگه ممکنه.
خدایا مگه میشه.
دلم می خواد سرم رو بکوبم به دیوار، چه طور پسره راضی شده، نکنه تا حالا عقدش هم کرده باشن؛ چرا خبرم نکرده.
داره اشکم در میاد.
دلم میخواد الان مایکل کنارم بود و تا میتونستم سرش داد بزنم.
همین جوری داشتم با سرعت رانندگی میکردم.
برمیگردم به چند ماه پیش، چه زندگی شادی داشتیم چقدر خوشبخت بودیم، ای کاش پدر و مادرم به اون مسافرت لعنتی نمیرفتند.
همه ی ماجرا از سه ماه پیش شروع شد که پدر و مادرم تصمیم گرفتن به مسافرت کاری برن، اما موقع برگشت به خاطر لغزندگی جاده پدرم کنترل ماشین رو از دست میده و ماشین به ته دره سقوط میکنه و ماشین منفجر میشه. هیچی ازشون باقی نمونده هیچی... چقدر داغون بودم، اما مایکل از من داغون تر بود، مایکل، تنها برادر من ، تنها دوست من و تنها مونس من از من داغون تر بود.
من بابا و مامان رو خیلی دوست داشتم اما مایکل دیوونه ی اونا بود، مایکل مامان و بابا رو میپرستید، خیلی بهشون وابسته بود. با این که خودم به تکیه گاه نیاز داشتم با اینکه از مایکل دو سال کوچیک تر بودم ولی تو این لحظه ها تمام سعیم رو میکردم که خونسرد باشم.
یه پام تو بیمارستان بود، یه پام پزشک قانونی.برادرم که موضوع رو شنید حالش بد شد.
سعی کردم مثل همیشه مقاوم باشم، سعی کردم برای برادرم تکیه گاه باشم.
من و مایکل تو این دنیا هیچ قوم و خویشی نداریم فقط یه عمو داریم که اون هم آلمانه، با زن و بچش اونجا زندگی میکنند سالی یه بار یه سر به آمریکا میزنه اونم نه که به دیدن ما بیاد نه فقط واسه تفریح خودش.
وقتی خبر فوت پدر و مادرم رو به عمو دادم فقط یه خرده منو دلداری داد و کار زیاد رو بهونه کرد.
و حتی حاضر نشد یه سر به آمریکا بیاد. همه ی کار تشریح جنازه رو من و عمو کراولی که دوست صمیمی بابام بود انجام دادیم، عمو کراولی نه تنها دوست صمیمی باباست بلکه وکیل خانوادگی ما هم است.
همیشه عمو صداش میزنم، و از عموی واقعی ام زیاد تر دوسش دارم، تو اون شرایط سخت که مایکل غمگین و افسردگی گرفته بود یکی باید اوضاع رو درست میکرد.
تصمیم گرفتم برم پیش روانشناس، وقتی همه چیز رو به روانشناس توضیح دادم بهم دلداری داد و گفت:_ یه بار برادرت رو بیار پیشم تا باهاش صحبت کنم.
نمیخواستم برادرم افسرده بمونه باید همه ی تلاشم رو میکردم که تنها یادگار پدر و مادرم رو حفظ کنم.
خودم رفتم شرکت و همش رو سروسامان دادم. خیلی سخت بود خیلی... ولی میدونستم باید ادامه بدم.
به پیشنهاد آقای میلر که همون روانشناس بود خونمون رو فروختم و یه آپارتمان نقلی خریدم تا روحیه ی مایکل خوب بشه.
هر چند خیلی سخت بود گذشتن از همه ی اون خاطره ها ولی نمیخواستم توی خونه ای بمونم که جای جای اون منو یاد پدر و مادرم مینداخت.
میدونستم حق با آقای میلره.آقای میلر میگفت
_ باید به فکر برادرم باشم.
درستش همین بود پدر و مادرم رفته بودن ولی برادرم بود و بهم احتیاج داشت. مایکل مخالف فروختن خونه بود ولی من مثل همیشه روی حرفم موندم و کارایی رو میخواستم انجام دادم و اون در آخر کوتاه اومد. همه چی داشت خوب پیش میرفت، مایکل داشت با قضیه کنار میومد.
با حرفای آقای میلر مایکل در شرکت مشغول به کار شد تا اینکه اون اتفاق لعنتی افتاد.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...