Dean's POV:کنار شومینه روی زمین میشینم و به کس خیره میشم و به فکر فرو میرم.
مگه نمیخواستم حرف نزنه، مگه نمیخواستم حاضر جوابی نکنه، مگه سکوتش رو نمیخواستم پس حالا چه مرگمه؟
دستام رو تو موهام فرو میکنم و با خشم موهام رو چنگ میزنم، نمیدونم چرا خوشحال نیستم.
با خودم فکر میکنم مثل فرشته ها خوابیده، آروم آروم، توی خواب و بیداری مثل بچه ها میمونه.
با خشم سرم رو تکون میدم و با خودم میگم
_ این چرت و پرت ها چیه به ذهنم میاد؟
خودمم نمیدونم چی میخوام، هیچ چیز طبق برنامه ام پیش نرفت. کستیل جلومه و من نمیتونم کاری باهاش داشته باشم، دلیلش چیه؟
با خودم میگم
_ اصلا دلیل اینکارام چیه؟ مگه جلوی اون همه آدم اون جور مقابلم نموند، پس چرا هیچ عکسالعملی نشون ندادم؟ چرا آوردمش اینجا؟ چرا مثل احمقا اینجا نشستم و هیچ کار نمیکنم؟ چرا از سکوتش ناراحت میشم؟
فکرم برمیگرده سمت چند دقیقه پیش که کستیل زیر بارون رفت.
محو کاراش شده بودم، دست خودمم هم نبود مثل همین الان که هیچ کدوم از رفتارام دست خودم نیست.
از جام بلند میشم و به سمت کستیل میرم، روی تخت کنارش میشینم، لباساش خیس خیسه.
زیر لب میگم
_ لعنتی، یادم رفت بهش لباس بدم!
دستی به صورت کستیل میکشم، داغ داغه، توی تب داره میسوزه. سریع دستم رو کنار میکشم.
دونه های عرق روی پیشونی کستیل خودنمایی میکنه. هرچی کستیل رو صدا میکنم جوابی نمیشنوم. بدجور عصبیم، با داد میگم
_ کستیل بیدار شو نباید اینجوری بخوابی حالت بدتر میشه، باید لباسات رو عوض کنی.
کستیل به زحمت چشماش رو باز میکنه. چشماش خمار خماره، اما دوباره پلکاش رو هم میافتن.
خودم دست به کار میشه، نمیدونم چرا اینقدر نگرانم، توی عمرم به جز برای خانواده ام واسه کسی نگران نشده بودم.
به سمت صندوقچه میرم و یه دست لباس برمیدارم و به سمت کستیل برمیگردم.
کستیل بیهوش بیهوشه، هیچی حالیش نیست. لباسای خیس رو تک تک از تن کستیل خارج میکنم و لباسای خشک رو تنش میکنم.
یه مقدار آب با یه پارچه میارم، پارچه رو خیس میکنم و روی پیشونی کستیل میزارم، زیر لب زمزمه میکنم
_ چرا دارم اینکار رو میکنم؟ آخه به من چه ربطی داره؟
دستام ناخودآگاه به سمت لبای کستیل پیش میره، با انگشتام لبای کستیل رو لمس میکنم. ناخودآگاه خم میشم و بوسه ی کوتاهی از لبای کستیل میگیرم. خودمم نمیدونم چمه؟
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...