Dean's POV:از کلبه خارج میشم، همون جور که به سمت ماشین میرم به حرفای کس فکر میکنم...بدجوری تو فکرم...تا حالا به ماجرا این جوری نگاه نکرده بودم.
حرفاش رو قبول داشتم خودم هم هیچ وقت دلم نمیخواست همسر آینده ام دست خورده باشه، حتی نمیتونستم راضی بشم که همسر آینده ام با پسری دوست بوده باشه، هرچند قصد ازدواج نداشتم ولی وقتی به حرفای کستیل فکر میکردم و خودم رو جای اون مرد میذاشتم حق رو به کستیل میدادم اما از یه طرف هم نمیتونستم ازش بگذرم، برای اولین بار پیش خودم اعتراف میکنم:
_ چه قدر دوست دارم این پسر کوچولو رو مال خودم کنم.
حالا که میدونستم دست هیچ کس بهش نخورده، حالا که میدونستم تا الان اسیر هیچ کس نشده، حالا که میدونستم اولین بوسه رو خودم روی لب هاش زدم، یه حس خوبی داشتم.
یه حسی که نسبت به هیچکدوم از دوست پسرام حتی دوست دخترام نداشتم. شاید دلیلش این بود هیچ کدومشون تجربه ی اولشون نبود اما من برای کس اولین تجربه بودم. این بهم آرامش میداد نمیدونستم چرا؟
ولی فکر به اینکه دست هیچ کس تا حالا به کس نخورده آرومم میکرد. خودم هم نمیدونستم چرا دوست دارم اونو مال خودم کنم، خودم هم نمیفهمیدم چرا از نبودن کسی تو زندگی کس اینقدر خوشحالم؟
فقط میدونستم دوست دارم این پسر مال من باشه، به هر قیمتی.
یه لبخند روی لبام میاد و زمزمه میکنم
_ چرا تسلیم نمیشی پسر کوچولو؟ وقتی بیپروا جوابم رو میدی دوست دارم محکم بغلت کنم و همون لحظه مال خودم کنم.
با لبخند ادامه میدم
_ خودم کم کم رامت میکنم.
همونجور که به سمت ماشین میرم یاد حرفایی میافتم که به کستیل زدم.
با خودم میگم
_ آخرش که چی؟ من که قصد ازدواج ندارم.
دوست دختر و دوست پسرای قبلیم همه و همه از این موضوع خبر داشتن، از همون اول میگفتم که قصدم ازدواج نیست و هر کس که نمیخواست خودش عقب میکشید.
برام هم زیاد مهم نبود که شرایطم رو قبول کنند یا نه.
پس چرا الان دارم همهی سعیم رو میکنم که کس راضی بشه؟
یاد حرف کس میافتم:
«چرا این قدر اصرار داری؟ تو که حاضر به ازدواج نیستی، من هم که دوست ندارم به همسر آینده ام خیانت کنم. دوتا آدم متفاوت با دوتا دیدگاه متفاوت، چرا اینقدر اصرار میکنی؟ من حتی رفتار و عقاید تورو نمیپسندم، من و تو مثل دوتا خط موازی هستیم.»
از فکر ازدواج کستیل قلبم فشرده میشه، با دندونای کلید شده میگم
_ من هیچوقت نمیزارم ازدواج کنی، تو باید مال من باشی، حتی اگه قصدم ازدواج نباشه. من اگه چیزی رو بخوام باید به دستش بیارم.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...