یه ماه و چند روز از اون شبی که به دین یه فرصت دوباره دادم میگذره، دو روز بعدش که مایکل و لوسیفر به ماه عسل رفتن من هم به نیویورک برگشتم.دین هر کار کرد که توی روستا بمونم راضی نشدم. آخرش هم با کلی غرغر راهیم کرد.
تو این مدت اتفاقی خاصی نیفتاده فقط یه خرده کارای خودم و گابریل سر و سامون گرفته.
بعضی مواقع دین به نیویورک میاد و بهم سر میزنه، من هم بعضی مواقع آخر هفته ها با کلر و جک به روستا میرم.
خانواده ی گابریل اجازه نمیدن گابریل رو هم با خودم ببرم چون موضوع سم رو فهمیدن. تازه از من دلخور هم شدن که این ماجرا رو ازشون مخفی کردم.
ولی چاره چیه؟
اتفاقیه که افتاده و نمیشه درستش کرد.
درمورد گوئن هم باید بگم، پدر گابریل وقتی درمورد رفتارای و برخورد های گوئن از زبون گابریل شنید کلی عصبی شد و گابریل رو سرزنش کرد که چرا با آینده ی خودش بازی کرد و اتفاق به این مهمی رو از اونا مخفی کرد.
گابریل هم خداروشکر بعد از اون، بلاخره زبون باز کرد همه چیز رو درمورد بی علاقگی خودش از گوئن گفت و البته درمورد سم با پدرش صحبت کرد.
سم چندباری به نیویورک اومد و با پدر گابریل حرف زد اما پدر گابریل بهش رو نداد.
آخرش هم سم دست به دامان من شد که مجبور شدم برای بار دوم به کمکش برم.
بعد از گفتن یه طومار درمورد خوبی های سم هرچند پدر گابریل موافقت خودش رو رسماً اعلام نکرد ولی اینجور که معلومه قرار شده درموردش تحقیق کنه.
مطمئنم که در آخر رضایت میده چون گابریل هم به علاقه اش اعتراف کرده.
عمو کراولی و زن عمو هم به همراه روستر برای دیدن عروس آینده شون رفتن.
عمو کراولی قبل از رفتن حضانت بچه ها رو خودش به عهده گرفت و کارای قانونیش رو هم تقریبا انجام داد.
مایکل هم چندباری باهام تماس گرفت، از خنده ها و لحن شادش میشد به راحتی فهمید زندگی خوبی رو شروع کرده و از انتخابش راضیه.
همه چیز خیلی خیلی خوبه و باور این همه خوبی و خوشی برای منی که توی این مدت خیلی عذاب کشیدم سخته.
اما درمورد کلر باید بگم که خیلی با دین صمیمی شده. بعضی مواقع خود دین هم میگه:«باورم نمیشه این دختر کوچولو اینجور دلم رو برده باشه.» درمورد جک هم سعی میکنه کمکش کنه. هرچند با جک یه خرده با جدیت رفتار میکنه اما باز برای شروع خوبه. جک اونقدر پسره ی فهمیده ای هست که از جدیت دین ناراحت نشه.
دین دو روز پیش بهم سری زد و ازم خواست باهاش به روستا برم چون قرار بود امروز مایکل و لوسیفر برگردن.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...