Chapter 34

172 24 131
                                    




چشمام رو باز میکنم، روی تخت درمونگاه هستم. یه سرم هم به دستم وصله. کسی تو اتاق نیست.

صدای دین رو میشنوم.

دین: مطمئنی؟

دکتر: آره.

دین: نفهمیدی موضوع چی بود؟

دکتر: نه، فقط میتونم بگم خیلی کتک خورده بود، همه ی بدنش کبود بود.

دین: اینجوری که تو میگی قتل عمد میشه.

دکتر: لعنتی ها هرچقدر گفتم با اون ضربه‌ای که به سرش خورده باید به شهر ببرنش قبول نمیکردن، وقتی دیدن مرخصش نمیکنم بهم گفتن باشه میبریمش شهر.

دین: بردنش؟

دکتر: نه!

دین: نفهمیدی کی تموم کرد؟

دکتر: دیشب، وقتی گفتم چرا به شهر نبردینش گفتن تاریک بود خواستیم صبح حرکت کنیم.

دین: به جز خودش دقیقا چه کسایی همراهش بودن؟

دکتر: خواهرش و شوهر خواهرش هم بودن.

دین: یادت نیست کی آوردنش؟

دکتر: دیروز بعد از ظهر، فکر نمی‌کردم اینقدر عوضی باشن.

دین: از بس ساده لوحی، از این آدم هرکاری برمیاد.

دکتر: حالش خیلی خراب بود، مطمئنا به شهر هم نمیرسید، به احتمال زیاد اگه به سمت شهر میرفتن توی راه تموم میکرد.

دین: نگفتن چه جوری اون ضربه به سرش وارد شده؟

دکتر: میگن حواسش نبوده از پله ها پایین افتاده. ولی گفتم این کبودی ها چیه؟ اون لعنتی گفت واسه دعوای چند روز قبلشه. انگار با بچه طرفن!

دین:دخترشون همراهشون بود؟

دکتر: نه ندیدمش.

دین: باید یه پرس و جویی کنم ببینم موضوع از چه قرار بوده!

اخمام هر لحظه بیشتر توهم میره، حرفای دین و دکتر رو درک نمیکنم. یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای دین کردم درست باشه. یعنی دکتر و دین درمورد رافائل و بانی صحبت میکردن. یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته.

نفس عمیقی میکشم و منتظر دین میمونم.باید بفهمم موضوع از چه قراره.

همین جور که دارم با خودم کلنجار میرم صدای دین رو می‌شنوم.

دین: کس بلاخره بهوش اومدی؟

نگاه متعجبی بهش میندازم و میگم

_ مگه بیهوش بودم؟

دین سری تکون میده و میگه

+ از بس گریه و زاری کردی از حال رفتی.

دیگه چیزی نمیگم، دین روی صندلی کنار تخت میشینه که یاد مایکل می‌افتم.

_ برادرم کجاست؟

In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)Where stories live. Discover now