چشمام رو باز میکنم، روی تخت درمونگاه هستم. یه سرم هم به دستم وصله. کسی تو اتاق نیست.
صدای دین رو میشنوم.
دین: مطمئنی؟
دکتر: آره.
دین: نفهمیدی موضوع چی بود؟
دکتر: نه، فقط میتونم بگم خیلی کتک خورده بود، همه ی بدنش کبود بود.
دین: اینجوری که تو میگی قتل عمد میشه.
دکتر: لعنتی ها هرچقدر گفتم با اون ضربهای که به سرش خورده باید به شهر ببرنش قبول نمیکردن، وقتی دیدن مرخصش نمیکنم بهم گفتن باشه میبریمش شهر.
دین: بردنش؟
دکتر: نه!
دین: نفهمیدی کی تموم کرد؟
دکتر: دیشب، وقتی گفتم چرا به شهر نبردینش گفتن تاریک بود خواستیم صبح حرکت کنیم.
دین: به جز خودش دقیقا چه کسایی همراهش بودن؟
دکتر: خواهرش و شوهر خواهرش هم بودن.
دین: یادت نیست کی آوردنش؟
دکتر: دیروز بعد از ظهر، فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشن.
دین: از بس ساده لوحی، از این آدم هرکاری برمیاد.
دکتر: حالش خیلی خراب بود، مطمئنا به شهر هم نمیرسید، به احتمال زیاد اگه به سمت شهر میرفتن توی راه تموم میکرد.
دین: نگفتن چه جوری اون ضربه به سرش وارد شده؟
دکتر: میگن حواسش نبوده از پله ها پایین افتاده. ولی گفتم این کبودی ها چیه؟ اون لعنتی گفت واسه دعوای چند روز قبلشه. انگار با بچه طرفن!
دین:دخترشون همراهشون بود؟
دکتر: نه ندیدمش.
دین: باید یه پرس و جویی کنم ببینم موضوع از چه قرار بوده!
اخمام هر لحظه بیشتر توهم میره، حرفای دین و دکتر رو درک نمیکنم. یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای دین کردم درست باشه. یعنی دکتر و دین درمورد رافائل و بانی صحبت میکردن. یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته.
نفس عمیقی میکشم و منتظر دین میمونم.باید بفهمم موضوع از چه قراره.
همین جور که دارم با خودم کلنجار میرم صدای دین رو میشنوم.
دین: کس بلاخره بهوش اومدی؟
نگاه متعجبی بهش میندازم و میگم
_ مگه بیهوش بودم؟
دین سری تکون میده و میگه
+ از بس گریه و زاری کردی از حال رفتی.
دیگه چیزی نمیگم، دین روی صندلی کنار تخت میشینه که یاد مایکل میافتم.
_ برادرم کجاست؟
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...