Dean's POV:
خودم هم باورم نمیشه بعد از مدت ها آروم شدم، اونم فقط با یه جمله ی کوتاه کس!
من، کسی که هزاران بار جمله ی دوستت دارم رو از دخترا و پسرا شنیده بودم و بی تفاوت از کنارشون رد میشدم، کسی که همهی دَیت هاش قربون صدقه ام میرفتن و من پوزخند میزدم، الان با چند کلمه آروم شده بودم. "فقط یه فرصت"
خیلی سعی میکنم که کس حالم رو نفهمه. بعضی مواقع خونسردی و جدیت دربرابر کس خیلی خیلی برام طاقت فرساست. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم بخوام کسی رو اینجوری به دست بیارم. همیشه میگفتم اگه بخوام ازدواج کنم محاله دست روی کسی بذارم و قبولم نکنه و برای اولین بار کسی رو انتخاب کردم، اون هم برای همه ی عمرم اما همون فرد قبولم نکرد.
با همه ی زورگویی هام خوب میدونستم که محاله بتونم کس رو به زور راضی کنم، دیگه توی این مدت کس رو شناخته بودم، میدونستم باید راضیش کنم اما نه به زور.
با لبخند به کس نگاه میکنم و زیرلب میگم
_ توی این مدت راضیت میکنم، اگه بری دیگه معلوم نیست کی پیدات بشه!
دستام رو به سمت صورت کس میبرم و با انگشت اشاره ام گونه ی کس رو نوازش میکنم. دستم رو پایین تر میبرم و لبای کس رو لمس میکنم. چشمام روی لبای کس بی حرکت میمونه. دلم میخواد یه بار دیگه طعم لبای کس رو بچشم ولی میترسم کس بیدار شه.
با بیمیلی دستم رو عقب میکشم، دست خودم نیست بدجور جذب کس میشم. حس میکنم در کنار کس اراده ای از خودم ندارم. کم کم به طرفش خم میشم و میخوام بوسه ای روی لبای کس بزنم که یاد حرف کس میافتم
"فقط یه فرصت."
با عصبانیت عقب میرم و از ماشین پیاده میشم. در ماشین رو میبندم و کنار جاده قدم میزنم و با خودم میگم
_ واقعا احمقی، واقعا احمقی دین.اگه بیدار میشد واسه همیشه از دستش میدادی. چه مرگته مرد؟ چرا مثل پسرای هیجده ساله رفتار میکنی؟ خیر سرت هزار تا دوست پسر داشتی اون قدر عرضه نداری که جلوی خودت رو بگیری؟
یه چیزی توی ذهنم میگه
+ همه ی اون هزارتا دَیت ها در دسترسم بودن ولی این یکی فرق میکنه، بود و نبود اونا برام مهم نبود ولی این یکی با نبودش داغونم میکنه!
یاد امروز میافتم همین که کس راه افتاد به چند دقیقه نکشید خودم هم به سمت خونه ی رافائل رفتم، نمیتونستم تنهاش بذارم. همین که صدای داد و فریاد رو شنیدم شروع کردم به در زدن.
با خودم زمزمه میکنم
_ نباید این قدر به این پسر وابسته باشم.
دلم نیومد روی حرف کس حرف بزنم، با مباشرم صحبت کردم و قرار شد نامزد امیلی به سر کار برگرده.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...