Chapter 41

173 25 260
                                    


یک هفته بعد.....

این یه هفته خیلی زود گذشت، یه بار هم مایکل از شهر برام زنگ زد و خبرای مربوط به مراسم رو بهم داد.

از خوشحالیش، خوشحال شدم.

هرچند خیلی تنها بودم ولی به همه ی کارا رسیدم. تمام اون افرادی رو که میخواستم رو دعوت کردم. به کارای شرکت هم سرو سامون دادم. هرچند دوست عمو کراولی همه ی کارا رو انجام داده بود و کار زیادی نمونده بود.

و اما درمورد گابریل هم با خانواده اش صحبت کردم. پدر و مادرش باور نمیکردن گابریل هیچ علاقه ای به گوئن نداره و فقط و فقط به خاطر اونا راضی به ازدواج شده.

پدرش می‌گفت من فکر میکردم گابریل از روی لجبازی مخالفت می‌کنه، فکر میکردم چون از بچگی دخترعموش رو انتخاب کردیم لجبازی می‌کنه.

مادرش هم مدام می‌گفت، بیچاره پسرم چقدر عذاب کشید. وقتی درمورد رفتارای گوئن گفتم پدر گابریل از تعجب دهنش باز موند.

اصلا فکرش رو نمی‌کردم که اینقدر زود متقاعد بشن، من خودم رو برای خیلی چیزا آماده کرده بودم. حتی به این موضوع هم فکر کرده بودم که ممکنه منو از خونشون بیرون بندازن، اما اونا با ناراحتی به حرفام گوش دادن.

حتی مادر گابریل گفت، حالا دلیل بی‌میلی های گابریل رو درک میکنم، به زور راضیش میکردم که با گوئن بیرون بره. گابریل اکثراً درس رو بهونه میکرد، این روزای آخر هم که حرف از ازدواج و این حرفا بود بدجور تو خودش بود.

بعد از کلی حرف زدن بلاخره به این نتیجه رسیدیم که پدر گابریل یه صحبتی با گابریل بکنه و اگه گابریل واقعا علاقه ای به گوئن نداشت نامزدی بهم بخوره.

پدرش معتقد بود گابریل خیلی اشتباه کرده، می‌گفت درسته من دوست داشتم برادرزاده ام عروسم بشه ولی نه به هر قیمتی.

گابریل باید از اول دلیل مخالفتش رو به من یا مادرش می‌گفت.

من هم کاملاً با حرفای پدرش موافق بودم ولی خب نگرانی گابریل برای بیماری پدرش رو هم نمیشد نادیده گرفت.

درکل اون روز خیلی خوشحال شدم که تونستم کاری برای گابریل کنم.

قرار شد من چیزی به گابریل نگم و پدرش طوری رفتار کنه که انگار از موضوع بیخبره. میخواست از زبون گابریل همه ی اون حرفا رو بشنوه و من بهش این حق رو میدادم.

خداروشکر خیالم بابت گابریل هم راحت شده.

عمو و بالتازار هم دیشب نزدیکای ساعت دو شب رسیدن.

مجبور شدم به فرودگاه برم با این که خیلی کار داشتم و شب آخری بود نیویورک بودم، چون به من از قبل اطلاع داده بودن دنبالشون رفتم.

In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن