Cas's POV:
با صدای دین که اسمم رو صدا میکنه از خواب بیدار میشم، چشمام رو به زحمت باز میکنم و خمیازه ای میکشم.
+ کس.
_ هان؟
دین خنده ای میکنه و میگه
+ هان نه بله.
_ منو بیدار کردی که بهم درس ادب بدی؟
با خنده میگه
+ نه بیدارت کردم که بگم رسیدیم.
تازه متوجه ی اطراف میشم، میبینم جلوی ویلا هستیم.
_ چقدر زود.
+ واسه تو زوده، واسه منی که تمام مسیر رو رانندگی کردم خیلی هم دیره.
با شیطنت میگم
_ باید کلی به خودت افتخار کنی که راننده ی شخصی من شدی.
تا میخواد مچ دستم رو بگیره از ماشین پیاده میشم و با خنده ازش دور میشم.
با خنده میگه
+ جرات داری وایسا.
_ جراتش رو دارم ولی میترسم بزنم ناقصت کنم بعد پول ندارم، دیهات بدم.
+ تو وایسا اگه من ناقص شدم ازت دیه نمیگیرم.
به سمتش برمیگردم و زبونم رو رو براش بیرون میارم و میگم
_ بچه گول میزنی، میخوای کتک بخوری بعد بری از من شکایت کنی و بگی دیه میخوام.
دین با صدای بلند میخنده و میگه
+ ترسو.
_ اصلا هم این...
هنوز حرفم تموم نشده بهم میرسه و بازوم رو میگیره و فشار میده و با خنده میگه
+ کی راننده ی شخصی جنابعالی بود؟
چشمام رو مظلوم میکنم و میگم
_ وقتی اینجوری بازوم رو میگیری حرفام یادم میره، بازوم رو ول کن تا با آرامش بهت بگم.
مشکوک نگام میکنه و میگه
+ احیانا که نمیخوای فرار کنی؟
با خونسردی میگم
_ فرار؟ کی؟ من؟ اصلا بهم میخوره اهل فرار باشم؟
با جدیت میگه
+ آره.
_ نه بابا، خیالت راحت. تو این بازو رو ول کن، اگه من فرار کردم اصلا جزء آدمیزاد نیستم.
با شک بازوم رو ول میکنه که من به سمت در ویلاشون میدوم.
دین با داد میگه
+ یادت باشه جزء آدمیزاد نیستی!
همون جور که میدوم میگم
_ با این حرفت موافقم، من یکی از فرشته های مهربون خدا هستم.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...