Chapter 16

151 33 1
                                    


چشمام رو باز میکنم و نگاهی به ساعت میندازم...ساعت هشته...چه قدر زود گذشت بازم دلم خواب میخواد.

آهی میکشم و رو تخت میشینم...هرچی بیشتر می‌خوابم بیشتر احساس خستگی میکنم...از جام بلند میشم...بعد از شستن دست و صورتم به سمت آشپزخونه میرم.

صبحونه رو آماده میکنم و میخورم، ظرفای خودم رو می‌شورم و صبحونه ی مایکل رو هم روی میز میزارم.

یه یادداشت برای مایکل می‌نویسم و به یخچال میچسپونم "مایکی من رفتم، بیدارت نکردم تا بیشتر استراحت کنی، برای ناهار منتظرم باش" از خونه خارج میشم و به سمت پارکینگ میرم، بعد هم خودم رو به شرکت میرسونم.

تا ساعتای حدود یازده تو شرکت میمونم و بعد هم به سمت بیمارستان میرم.

همین که به طبقه ی پنجم میرسم جک رو میبینم که بیرون اتاق نشسته.
با نگرانی به قدم هام سرعت می‌بخشم.

جک تا منو میبینه با لبخند بلند میشه و میگه

+ کس بلاخره اومدی؟

_ اره جک، چیزی شده؟

+ نه فقط خیلی نگرانم.

لبخندی میزنم و میگم

_ نگران نباش همه چیز حل میشه، راستی دیروز یادم رفت شماره ام رو بهت بدم.

بعد یکی از کارت های شرکت رو که شماره ی خودم رو پشتش نوشتم به جک میدم.

_ حال مامانت چطوره؟

+ بد نیست، خوابیده.

_ زیاد مزاحم نمیشم، اومدم یه سر بهتون بزنم و زود برم، فردا از صبح اینجا هستم.

یه مقدار پول از کیفم درمیارم و به دست جک میدم و میگم

_ این رو داشته باش ممکنه نیازت بشه.

+ اما...

_ اینقدر تو حرفم نه نیار، ممکنه مامانت به دارو یا چیزی احتیاج داشته باشه، بعد بهم پس میدی.

+ مرسی کس.

سری تکون میدم و میگم

_ جک از خواهرت چه خبر؟ بهش سر زدی؟

+ راستش بیخبرم، چون خونه از اینجا فاصله داره نمیتونم بهش سر بزنم.

با ناراحتی‌ سری تکون میدم و میگم

_ اگه مامانت حالا حالا ها بیدار نمیشه بیا یه سر به خونتون بزنیم.

+ کس مزاحم نباشم.

اخمی میکنم و میگم

_ این حرفا چیه؟

+ مرسی کس.

_ راه بیافت باید زود برگردیم.

سری تکون میده و به اتاقی که مادرش بستریه نگاهی میندازه، وقتی خیالش از بابت مادرش راحت میشه با لبخند به طرف من برمیگرده و میگه

In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)Where stories live. Discover now