چشمام رو باز میکنم و نگاهی به ساعت میندازم...ساعت هشته...چه قدر زود گذشت بازم دلم خواب میخواد.آهی میکشم و رو تخت میشینم...هرچی بیشتر میخوابم بیشتر احساس خستگی میکنم...از جام بلند میشم...بعد از شستن دست و صورتم به سمت آشپزخونه میرم.
صبحونه رو آماده میکنم و میخورم، ظرفای خودم رو میشورم و صبحونه ی مایکل رو هم روی میز میزارم.
یه یادداشت برای مایکل مینویسم و به یخچال میچسپونم "مایکی من رفتم، بیدارت نکردم تا بیشتر استراحت کنی، برای ناهار منتظرم باش" از خونه خارج میشم و به سمت پارکینگ میرم، بعد هم خودم رو به شرکت میرسونم.
تا ساعتای حدود یازده تو شرکت میمونم و بعد هم به سمت بیمارستان میرم.
همین که به طبقه ی پنجم میرسم جک رو میبینم که بیرون اتاق نشسته.
با نگرانی به قدم هام سرعت میبخشم.جک تا منو میبینه با لبخند بلند میشه و میگه
+ کس بلاخره اومدی؟
_ اره جک، چیزی شده؟
+ نه فقط خیلی نگرانم.
لبخندی میزنم و میگم
_ نگران نباش همه چیز حل میشه، راستی دیروز یادم رفت شماره ام رو بهت بدم.
بعد یکی از کارت های شرکت رو که شماره ی خودم رو پشتش نوشتم به جک میدم.
_ حال مامانت چطوره؟
+ بد نیست، خوابیده.
_ زیاد مزاحم نمیشم، اومدم یه سر بهتون بزنم و زود برم، فردا از صبح اینجا هستم.
یه مقدار پول از کیفم درمیارم و به دست جک میدم و میگم
_ این رو داشته باش ممکنه نیازت بشه.
+ اما...
_ اینقدر تو حرفم نه نیار، ممکنه مامانت به دارو یا چیزی احتیاج داشته باشه، بعد بهم پس میدی.
+ مرسی کس.
سری تکون میدم و میگم
_ جک از خواهرت چه خبر؟ بهش سر زدی؟
+ راستش بیخبرم، چون خونه از اینجا فاصله داره نمیتونم بهش سر بزنم.
با ناراحتی سری تکون میدم و میگم
_ اگه مامانت حالا حالا ها بیدار نمیشه بیا یه سر به خونتون بزنیم.
+ کس مزاحم نباشم.
اخمی میکنم و میگم
_ این حرفا چیه؟
+ مرسی کس.
_ راه بیافت باید زود برگردیم.
سری تکون میده و به اتاقی که مادرش بستریه نگاهی میندازه، وقتی خیالش از بابت مادرش راحت میشه با لبخند به طرف من برمیگرده و میگه
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...