وقتی چشمامو باز میکنم، مایکل رو با چشمای سرخ بالا سرم میبینم.
مایکل تا چشمای باز منو میبینه میگه
+ کستیل حالت خوبه؟
_ اوهوم، چیشده؟
+ نمیدونم، وقتی من و سم و لوسیفر به خونه میرسیم، من از آقا ادوارد میپرسم که بیدار شدی یا نه که اون اظهار بیاطلاعی میکنه، میام تو سالن میبینم رو زمین بیهوش افتادی، اگه بدونی چه حالی داشتم، سم معاینهات کرد و گفت چیزیت نیست، فقط بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی.
کم کم همه چیز به یادم میاد
لعنتی، لعنتی...
حتی به خودش زحمت نداد ببینه زندهام یا نه.
+کستیل چی شده؟
_ از خواب که بیدار شدم اونقدر خواب آلود بودم. همون جور خوابآلود توی سالن اومدم که نمیدونم به چی برخورد کردم، فقط یادمه سرم به چیزی خورد و بعدش هم نمیدونم چی شد.
مایکل با عصبانیت میگه
+ چرا مواظب خودت نیستی؟!!
با ناراحتی میگم
_ ببخشید مایکی.
+ خیلی ترسیدم کس خیلی ترسیدم.
_ شرمندتم مایکی، توروخدا منو ببخش حواسم نبود.
+ عیبی نداره، ولی توروخدا دفعه ی بعد بیشتر مواظب خودت باش.
_ حتما حتما مواظب خودم هستم.
مایکل میخنده و محکم منو بغل میکنه
_ مایکی؟
+ هوم؟؟
_ چطور دلت اومد منو اینجا بزاری؟
مایکل با اخم میگه
+ اگه تو رو میبردم بازم با رافائل دهن به دهن میشدی.
_ اذیتت نکردن؟
+ چون سم باهم بود جرات نکردن حرفی بزنن.
_ لوسیفر کجا بود؟
+ موقع برگشت تو راه دیدیمش سم هم سوارش کرد، کستیل یه چیزی بهت میگم ولی باورت نمیشه.
_ چی؟
+ لوسیفر از من معذرت خواهی کرد.
سعی میکنم خودمو متعجب نشون بدم
_ واقعاً؟
+ اوهوم، اولش باورم نمیشد، فکر میکردم کلکی تو کارشه اما وقتی همه چیز رو برام تعریف کرد فهمیدم اون تو هیچکدوم از کارای رافائل و دین نقش نداشته، مثل اینکه ماجرا رو برای دین و سم تعریف میکنه، که دین از روی دلسوزی برای پسرعموش به رافائل پول میده تا منو اونجا موندگار کنه، اون روز که تو اومدی خیلی ترسیده بودم، واسه همین حرفاش رو باور نکردم، اما الان که حرفاش رو کامل شنیدم میدونم اون قصد بدی نداشت.
YOU ARE READING
In the arms of kindness (Destiel/Michifer/Sabriel)
Fanfiction[کامل شده!] داستان در مورد پسری به نام کستیل که یه پسر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این پسر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رو دارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر کستیل فو...