سهون نیشخندی زد و کمی منتظر موند تا قرص روی کای اثر کنه. روی جونگینش...و تو همون بین خم شد و پاهاش رو باز کرد. نمیخواست اون پسر رو به این زودیا از دست بده برای همین پای زخمیشو بسته بود تا عفونت نکنه.
ایستاد و یه بسته ی پلاستیکی از جیب کت جینش دراورد. انگشت هاش لرزش خفیفی داشت و یخ بود. میخواست لبخند بزنه اما حس میکرد عضلات صورتش فلج شدن.پس فقط با چهره ی نامفهوم قرصی از بسته ی پلاستیکیش دراورد و فک کای رو فشرد. دوباره همون تقلاها...سرش با شدت به اطراف تکون میخورد تا اجازه نده هون قرص ناشناخته رو بهش بده اما بدنش کم کم رو به خلسه میرفت.
انگار عضلاتش گرفته و خشک شده بود. با گذشت هر ثانیه بیشتر تحلیل میرفت. سهون قرص دیگه رو هم تو حلقش فرو برد. کف دست سرد و سفیدش رو لبای پسر امد و محکم نگهش داشت تا قرص رو تف نکنه.
تقلاهای کای کمتر میشد تا جایی که سرش با حالت سنگینی به صندلیش تکیه کرد و چشماشو تو حدقه چرخوند. قرص ها کم کم اثر میکردن.
سهون مثل کرکسی بود که دور حیوان درحال مرگی پرواز میکنه و منتظره تا به حد کافی برای خورده شدن ضعیف بشه._میدونی چقدر پول پای اینا دادم؟
کای نمیفهمید. بدنش کرخت میشد و رفته رفته حس میکرد صدای سهون تو تک تک سلول های مغزش نفوذ و ایجاد انعکاس میکنه.
دهنش از طعم قرص ها هنوز تلخ بود. چشماشو بیحال باز و بسته کرد تا تصاویر غلط از جلوی چشماش کنار برن. اما لعنت...فقط تصویر نبود.
میتونست بوی تعفن رو حس کنه از دستای سهون که رو لب هاش بودن. اونیکی دستش بالا اومد و چشمای کای رو با دست بازتر نگه داشت. مردمک هاش به طرز عجیبی گشاد شده بودن. اینبار تونست لبخند بزنه.*توهم های کای با علامت '' مشخص شده*
جلوتر امد و دستش رو از دهن کای برداشت. ' پسر برنزه میتونست ببینه پوست لب هاش مثل پلاستیک ذوب شده، به کف دست هون چسبیده از صورتش کنده میشه. بلند فریاد کشید.'
اما هیچ صدایی تو ویلا جز صدای سهون، شنیده نشد:
"چه حسی داری جونگین؟ دو تا از توهم زا های قوی رو خوردی عزیزم."
و سرش رو کج کرد. چهره ی کای سردرگم و وحشت زده به نظر میرسید. مشخص بود تو این دنیا نیست. سهون صورتشو کج کرد:
"منو چی میبینی که اینجوری شدی؟"
کای طوری بود که انگار کاملا تو زمان و مکان دیگه ایه.
درد تو تک تک سلول هاش پیچ میخورد و با توهم مخلوطی از جنون رو میساخت. حال خوبی نداشت و سرش درد میکرد. انگار مغزش هم پر بود و هم پوچ. دوباره اون غذا های مسموم رو درحالی حس کرد که به معدش فشار میارن..میخواست بالا بیاره.' هانا...اونجا بود و میخندید. همسرش هم بود...موهای بلند سیاهش اروم اروم رشد میکردن و تا حلق هانا میرفتن. دختر بچه خندید با موهای سیاهی که تو دهنش بود و راه تنفسیشو بسته بود. نعره کشید تا متوقفشون کنه اما بدنش لخت و دردناک بود. درد...درد کل سلول هاشو له میکرد. سنگینی رو سینش بود که نمیدونست چیه.
فقط...نفس کشیدن سخت بود. تصاویر توهم وول میخوردن و مغزش با درموندگی حالتی مثل اسکیزوفرنی بهش دست داده بود و اشکال رو ناهنجار میدید.
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...