زاده ی اتش

6K 583 119
                                    

"لمس هاش بوسه های لطیف ارشه روی تن خشک ویولنی که هستم بود و من حاضر بودم تا آخر خودم، برای چشماش بخونم..."

_________

سلام به همه عزیزانی که ایدن رو میخونن. ایدن جو خشونت و دلهره امیزی داره و شاید یه عدتون مسائل مربوط به قتل، اعتیاد و اختلال های روانی رو دوست نداشته باشید پس از الان میگم که اگه فکر میکنید روحیه تون ازرده میشه، شروعش نکنید.
داستان علاوه بر هیجان و اتفاقات رمنس یا خشونت امیز، روند روزمره ای داره چون قراره اروم جلو بریم تا عواطف و شخصیت متفاوت چند شخص با بیمار روحی توضیح داده بشه. پس صبور باشید. روز خوش♡

______

نگاهش خیره به گوشه ای از گچ خرد شده دیوار، ثابت مونده بود و زیر لب اهنگ نامفهومی رو زمزمه میکرد.

خونه جز سوسو بی رمق لامپ زرد رنگ هیچ نور دیگه ای نداشت و صدای نجوا های ارومش مثل نفس های زخمی و خفه ای، به سرمای خونه هوای دلهره اوری میداد.
زن سالخورده با چروک ترسیده ای روی صورتش، دست های لرزونش رو روی چرخ های ویلچر حرکت داد.
منافذ خونی روی انگشتاش از فشار چرخ قدیمی ویلچرش به جا موندن. چرخ هاش تو سکوت دردناکی مونده بود و سمت پسرش نمیرفت.
دست های لاغر و لرزونش به لیوان پر از اب کنارش خورد و مابین تنشش ، صدای خورد شدن تیز لیوان امد. اواز اروم و بی معنی پسر تموم شد.
ضربه های دلهره اور و ریتمیکش روی میز تموم شد‌. نگاه خیرش به خون کمرنگ روی دیوار، با لبخند بی معنی و ارومی سمت زن فلج برگشت:

"مامان..."

نگاه مادرش خیره به لب های خشکیدش شد. لبخند پسرش زیادی مبهم بود...بکهیون زانو زد تا خورده شیشه های روی فرش رو جمع کنه.
تو تقلای صدا کردن پسرش، بیرون زدن پر از فشار رگ هاشو حس میکرد اما تموم زحمت هاش مثل نفس زدن های یه ماهی بیرون از اب بود.
بی فایده و پر از عذاب.

پسرش نگاهش نمیکرد. حواسش تو این خونه نبود. ویبره خفیفی از سمت میز ‌اومد و نگاه بکهیون به اسم مخاطبش خیره شد. ناشناس.
با اینحال میدوست کسی جز جیسون بهش زنگ نمیزنه.

_نیم ساعت دیگه تو سیلو باش.

لحنش مثل همیشه حالت سرد و تلگرافی داشت و هیون هم کسی نبود که اهمیت بده.
صدای بوقی که نشون میداد تماس قطع شده تو گوشش پیچ خورد. ناله های ملتمس‌ مادرش هنوزم شنیده میشد. عذابی که میکشید...اون این طرز نگاه پسرش رو میشناخت و میترسید.
از پسری که بی حواس به دست بریده شدش با شیشه، میخواست بره میترسید.

_میگم ماری بیاد مواظبت باشه.

حس میکرد حتی‌ کلمه ها رو هم داره لا به لای حواس پرت شدش گم میکنه. خیلی وقت بود به خاطر مادرش تو خونه مونده بود. یه خیلی طولانی به عمر یک هفته. اهمیتی به تقلاهای ‌پیرزن لال نداد. شاید هم اصلا ‌نمی دیدشون.
تماس با پرستار مادرش یا همون ماری اونقدری بی مفهوم گذشت که یه ثانیه بعد از قطع شدن تماس، بکهیون حتی یادش نمیامد به اون دختر چی ‌گفته.

Aiden Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora