The flow of life

1K 300 121
                                    

عشقمون یه رز سفیده که خون لطیفت از گلبرگ هاش پائین میچکه. و من خار هایی ام که زخمیت کرده تا مثل یه انگل از وجودت تغذیه کنه.

_ Baekhyun* Aiden

____________

_ نمیخوری جونگین؟

سهون به غذایی که کارکنان هتل اورده بودن اشاره کرد. جونگین اروم و سرد به نظر میرسید. مثل مجسمه های کلیسا که با ابهت و زیبان اما سال ها فساد و تقلا های بی ثمر رو دیدن.
صداش خشک و بی روحه:

"کافی نیست؟"

سهون ساکته و متوجه حرفش نمیشه. شاید فقط دوست داره پسر زیبا و رنج کشیده اش رو ببوسه و روی همین تخت، تصاحبش کنه. خود جونگ که از رفتارهای مریض سهون به جنون رسیده بود، با همون تن صدای تلخ ادامه داد:

"بس نیست که منو چیزی که نیستم صدا میکنی و نگهم داشتی اینجا؟ میخوای به چی وانمود کنی؟ تا کی قراره تو توهم مزخرفی که داری، زندگی کنم؟"

_ تا وقتی که بمیریم.

برخلاف تصور کای، سهون اروم و بدون خشونت جواب داد. انگار که یه مسئله ی عادی باشه. مثل یه بچه ی خطاکار به نظر میرسید که هیچ ایده ای نداره چرا گربه ی همسایشون رو کشته و جسدش رو قاطی اسباب بازی هاش نگه داشته:

" میخوام بغلت کنم. میخوام نگاهت کنم...هاله ای که اطرافت داری پر از درد و پوچیه و این قشنگه. نگاه مُرده ات باعث میشه بخوام مثل یه عروسک باهات بازی کنم. کجای این بده که نمیخوای تو این توهم سهیم باشی؟"

_ بیرون از مغز مریض لعنتیت، زندگیه.

برای اولین بار صحبتشون طولانی تر از چند جمله ی بی سر و ته و یک طرفه شده بود. هرچند هنوز هم صدای سهون حال جونگین رو بهم میزد. عقاید احمقانه و حرفای بی معنیش باعث میشد پسر برنزه بخواد سرش نعره بکشه. اما حتی حوصله نداشت صداش رو از این حالت نرمال، بالا تر ببره.
اون از خشم خیلی فاصله داشت. انگار به نقطه ای رسیده بود که شیشه نامرئی از سرما و بی تفاوتی، دور مغزش کشیده شده بود.
سهون به لب های درشتش خیرست:

"زندگی باید یه فایده ای داشته باشه. وقتی چند بار له شی میفهمی دنیا بیرون از ذهنت فقط یه لجنزاره که بهت تحمیل شده. من این مفهوم رو تو ذهنم دارم جون. تو میخوای بری؟ میخوای انتقام بگیری؟"

جونگین به هانا نگاه کرد که روی زمین بازی میکرد. چشم هاش سایه ی مژه های بلندش داشت که انگار ردی از غبار پوشونده بودشون. مثل یه پدر درمونده به نظر میرسید...لحظه ای فکر کرد ته این قضیه قراره به کجا برسه.
یا شاید هم خیلی وقت بود که ته همه چیز ایستاده بود و به مسیر دوری که پشت سرش مونده بود، نگاه میکرد.
روی تخت بزرگ نشست درحالی که ذهنش یخ بسته بود:

"میخوام چشماتو در بیارم و زیر پاهام له کنم سهون. نگاهت پر از کثافته. دوست دارم اون لبای لعنتی رو طوری بهم بدوزم که نتونی حتی از درد داد بزنی تا صدای نجست رو بشنوم."

Aiden Where stories live. Discover now