چان موفق شد رفتن به اداره ی پلیس رو به روز بعد موکول کنه. البته قرص هایی که روانپزشک داده بود هم بی تاثیر نبودن. هیون زود خوابش رفت...
اداره پلیس پر ازدحام مردم بود. چان از اینهمه سر و صدا متنفره و بابتش به بک فحش میده. البته که پسر کوچیکتر نشنید چون با کای تو یه اتاق رفته بودن. خودشو درک نمیکرد که چرا باهاش اومده. لعنت به بکهیون دردسر ساز که یه جا اروم نمینشست تا زندگیشو کنه. هر دو تازه از سر کارشون برگشته و خسته بودن.
بک روی صندلی سردی نشست تا با کای صحبت کنه. روی به روی کسی نشسته بود که بخاطر اقدام به قتل دوستش، بهش دستبند زده بودن. شاید برای همین انقدر مات و شوک زده به نظر میرسید. یه هاله ی سیاه دورشو گرفته بود. این برنزه ی لعنت شده، چانیولش رو اذیت کرده بود. حالا سهون رو هم میخواست بکشه؟
مثل همه ی وقتایی که دلشوره داره، رفلاکسش بالا زده و میخواد تصویر نگاه پوچ کای رو بالا بیاره.
یه نگاه طولانی و تکراری...چرا زودتر حرفش رو نمیزنه؟_زود باش مرد. بیرون ازین خراب شده کار مهم تری از زل زدن به قیافه روانی کنندت دارم.
دروغ نمیگفت. کار مهمی داشت. چی مهم تر از مچاله شدن تو بغل یول؟
دلش برای بوسیدن لبای درشتش ضعف میره. برای لمس تن مردونه ش...با کلافگی از تصور کارایی که میتونه بیرون از اینجا بکنه، پوفی میکشه و میخواد بلند شه تا بره و کای رو با دیوارای سرد بازداشتگاه و قیافه ی گه خودش، تنها بذاره.اما بلاخره اون برنزه ی لال تصمیم میگیره حرف بزنه. مطمئنه صداش شنود نمیشه. فقط یه سرباز پشت در مراقب اوضاع بود. انگار اون پلیس عجیب، چیزی به بقیه پلیس ها نگفته بود. شاید فقط یه نقشه بود که مغزش رو به فاک بدن. اصلا اون مرد کیه؟ بهش قول داد یه تایم مشخص کرده تا ببرش پیش سهون.
_ تونستید کار پیدا کنید؟
بک بی حس نگاهش میکنه:
"فقط اونی که بخاطرش تا این خراب شده کشوندیمو بگو."
مرد برنزه نگاهشو از دستبند فلزی دور مچ هاش گرفت و رفت سر اصل مطلب:
"میتونم همه ی اموالم تو لندن رو به نامت بزنم. هنوز کیم کایم و هنوز اونا به نام منن. میدونی اینجا هیچ گهی نمیتونی بخوری وقتی هیچ سرمایه ای نداری."
اگه تو مواقع عادی بودن، هیون بی اهمیت فقط شونه بالا مینداخت. اون پول زیادی داشت. به هرحال ادم کشتن هزینش بالا بود. اما الان...مطمئنا حسابش تو لندن رو به فاک داده بودن و افراد کریس سایه شو با تیر میزدن. یاد دستای چان میفته و شونه های دردناک رزی. لعنت به پول...برق انگشتری که میخواست برای یولش بخره، چشماشو گرفته بود.
نفسی کشید و موهای همیشه عرق کردشو از تو صورتش بالا زد:"خب؟ به جاش چی میخوای؟"
چشمای کای طوری بود که انگار به سختی باز نگهشون داشته. بیروح و در عین حال جدی بود:
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...