خدای دروغین

1K 310 239
                                    

اون شبیه ماهی ساردینه. از لحاظ ریز بودن و اینکه همیشه غذای انسان هان. چشم های غمگینی دارنو درسته دسته جمعی شنا میکنن اما تنهان.

______

کریس غیرقابل پیش بینی بود. این رو هیون زمانی فهمید که جای بوسه ها و لمس های دردناک روی تنش، یه چاقو از کت کریس بیرون کشیده شد. به نظر نمیرسید بخواد بره اون بیرون و کسی رو بکشه چون پشت به در ایستاده و نگاه خیرش روی بک بود.

_میخوای بکشیم؟

زمزمه ی بک خیلی نزدیک بود و این باعث شد تو نگاه سرد کریس هاله ای از گرما جا بگیره. صدای هیون همیشه دور بود. نگاهش هیچ وقت دقیقا به کریس خیره نبود و ته مردمک های تیرش یه ماهی بی نفس بود که نگران چانیولشه.
نمیدونست از علاقه و خواستن زیاد به بک داره دیوونه میشه یا واقعا اینطور حس میکرد که بکهیون همیشه ازش دور بود. و حالا اولین باریه که نگاهش مستقیما به کریسه. مرد لبخند کمرنگی زد درحالی که هاله سیاهی صورتشو پوشونده بود:

"اینو میخوای؟"

و پسر کوچیکتر با تردید به چاقو نگاه کرد. خیلی قشنگ بود و تیغه ی تمیز و فولادیش میدرخشید. بک میتونست انعکاس ماتی از چشم های پژمرده اش رو تو تیغه ی شفافش ببینه.

_چرا میخوای بمیرم؟

انگار که اصلا سوال کریس رو نشنیده، اهسته پرسید و دست مرد بزرگتر نوک چاقوش رو زیر گلوی هیون چسبوند. اروم فشارش داد و به انحنای پوست ظریفش و زیباش خیره موند. فلز سردش خراش کوچیکی روی گردن هیون انداخت و چند قطره ی سطحی روی ترقوه برجسته ی پسر ریخت.

_ بهش فکر میکنی. مغز لعنتیت پر از اون برده ی کثیفه...نگهت میدارم کنار خودم و یه تابوت زیبا برات میسازم. دوست داری؟

حرفاش نامفهوم و بی ربط بود انگار که فقط چند جمله ی پراکنده رو به هم چسبونده‌ با اینحال معنی حرفاش برای بکهیون مهم نبود. فقط با نگاه ناخوانایی به قطره ی سرخی که سر میخورد تا جزئی از بافت لباسش بشه، نگاه میکرد:

"منو بکش."

اون لحظه مغزش بیحس بود. این همون چیزی نبود که همیشه دلش میخواست؟
تیغه به ارومی پوست لطیف گردنش رو رد کرد. یه خراش کوچیک و بعد روی تخت نشست و هیون رو هم کنار خودش خوابوند:

"میخوای طور خاصی باشه؟"

ساده پرسید. انگار که داشت راجب یه کار روتین حرف میزد. بکهیون دوستش نداشت پس باید میمرد. همه چیز فقط مثل یه داستان ترسناک با قلم درجه سه به نظر میرسید که یه پیرمرد گدا برای بچه های فقیر و دزد دور و برش تعریف میکنه تا زودتر گورشون رو از کنارش گم کنن.
بک سری به نشونه منفی تکون داد. اون میخواست قبل مردن لب های یولش رو ببوسه. اما الان...همه چیز خیلی دور بود. بیرون کمی سر و صدا بود اما حواس بکهیون پیش تیغه ای بود که اهسته رو بدنش کشیده میشد. مثل یه عروسک بود که بیحس و با چشم های شیشه ای ابیش به گوشه ای نامعلوم زل زده.
مرد لبخندی زد. اون عروسک زیبا رو دوست داشت. باید صورت بیروحش رو میبلعید و پوست لطیفش رو زیر دندون هاش له میکرد. دلش میخواست زبونشو تو حلقش فرو کنه و دهنی که با سکوت پر شده بود رو بچشه‌‌. بار ها و بار ها...

Aiden Where stories live. Discover now