نمیخواست اجازه بده این ارامش نصفه نیمه از بین بره. پس فقط سعی کرد لبخند بزنه...
_ پس چرا توی کره ای؟_یه فستیوال چند روز دیگه برگزار میشه. اگه تابلوهاش رو توی شهر دیده باشی...مخصوص کتابخوانیه و خیلی از نویسنده های معروف این جشن رو دوست دارن و توش شرکت میکنن. منم یه دعوت نامه گرفتم. تو دوست داری بیای اونجا؟
چان حس کرد داره گر میگیره. لحن مودب لعنتیش...این همونه که به بک تجاوز کرده؟ باید زودتر میرفت سراغش. امشب وقت روانپزشک داشت و مطمئن بود اگه بیاد و لوئیس رو ببینه حالش به شدت بد میشه.
یادش میاد کریس با این تهدید که سر به نیستش میکنه، بک رو ترسونده بود و همون روز به پسر حمله عصبی دست داد.حرفای بک تو ذهنش میچرخه. مرد رو به روش جلوی چشمش لولیتا درست کرده بود. بهش تجاوز میکرد...بهش...
_چانیول؟ خوبی؟
صدای رزی باعث شد از فکر بیرون بیاد. اهسته جوابش رو داد و نوشیدنی رو همراه سالاد از دستش گرفت:
"خوبم."
باید فورا به رز میگفت ازین مرد فاصله بگیره. از این رستوران بره...تازه فهمید لوئیس با تعجب نگاهش میکنه. متوجه نبود تموم مدت دستاشو مشت کرده و گردنش سرخ شده. سعی کرد خودش رو اروم کنه. شاید اون لوئیسی که بک میگفت، این شکلی نبود. شاید...
یکم دیگه باهاش حرف زد درحالی که حس میکرد ممکنه رگ هاش از شدت تورم منفجر بشن و مواد مذاب ازشون بیرون بزنه. با قاتل یه ماهی کوچولو نشسته بود پشت یه میز.
این قابلیت رو تو خودش میدید که تو گوش هاش سرب داغ بریزه به جرم اینکه صدای لوئیس رو شنیدن. خوشبختانه زیاد طولانی نشد و نیم ساعت بعد مرد اونجا رو ترک کرد. یول رز رو بعد از دور شدن مرد فرانسوی، تو دستشویی کشوند تا بی مزاحمت باهاش حرف بزنه.
بهش گفت بکهیون میشناسش و تو کار ساخت لولیتاست. ولی چیزی که شنید، باعث شد اخم کنه.
_ یول...من خیلی بکهیون رو دوست دارم و تو اینو میدونی. اما اینم میدونی که زیاد توهم میزنه.
حرف رزی به مذاقش خوش نیومد:
"چی میخوای بگی؟ اون عوضی و احمقه ولی الکی حرف نمیزنه."
دختر با لباسایی که مثل کاپ کیک صورتی نشونش میداد دست رفیقش رو گرفت:
"نه نه من اینو نمیگم. فقط...اخه نگاهش کن! چطور یه نویسنده ی معروف و استاد ادبیات میتونه تو کار خلاف باشه؟ اونم انقدر بزرگ! ساخت لولیتا؟ بکهیون خودش نیومد ببینش. شاید اونی که تو میگی نباشه."
چان مثل بچه های لجباز سر تکون داد:
"ولی مطمئنم دروغ نمیگه."
و نتونست بگه اون خودش تو بغلم سیگار کشید و روحش ذره ذره با همون سیگار سوخت و دود شد...خودش موقع تعریف کردنش میلرزید و رنگ پریده بود. شاید بهتر بود خود بک برای رز توضیح بده. نفس کلافه ای کشید و پیشونی دختر جوان رو بوسید:
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...