عجیب غریب

1.1K 325 196
                                    


چند ثانیه کافی بود تا سمت هم حمله کنن. البته...چان دقیق که نگاه کرد دید درواقع کسی که داره حمله میکنه، حریف هیونه.
اون پسر کوچولوی احمق ایستاد و گذاشت مشت محکم مرد بوکسور، تو صورتش بیاد.
چانیول میشنید بغل دستی هاش دارن میخندن و بک رو به تمسخر گرفتن.

میله ی محافظ جلوی دستشو فشار داد و فاک بلندی گفت. اون احمق داشت چکار میکرد؟ مشت های مرد سنگین بود و چند بار محکم تو صورت و بدن هیون کوبیده شد.
درست زمانی که خون از دهن پسر کوچیکتر بیرون پاشیده شد و روی زمین افتاد، چانیول عربده کشید:

"چه گهی میخوری؟ بلند شو. بلند شو."

امکان نداشت تو اونهمه سر و صدا فریاد چان رو بشنوه. اونجا مبارزه ازاد بود و کسی نمیرفت بک رو از وسط رینگ بیرون بکشه.

میدونست نمیشنوه اما عصبانی و بلند دوباره داد زد:

"بک بلند شو بزنش."

دیگه کم کم داشت میرفت تا مسئول اونجا رو پیدا کنه و بگه بک رو بفرسته بیرون از رینگ، که صدای مردی که روند مسابقه رو با بلند گو گزارش میکرد شنیده شد:

"به نظر میرسه اون بچه تازه وارد از فشار شوک دیوونه شده! نگاش کنید! اون داره میخنده. میخواد تام رو عصبانی کنه؟ "

حریف هیون با خشم بیشتری داد زد و به پسر زیرش مشت زد. اما گزارشگر همچنان اعلام میکرد هیون داره میخنده.

چان دوید تا جای بهتری بره و دید داشته باشه. راست میگفت...دندون های هیون خون الود بود و گونش کبودی ترسناکی داشت اما اون دهن خونی، پر از لبخند بود.

نمیخواست توی این شرایط یاد گذشته بیفته. اما صدای جمعیت و بکهیونی که داشت کتک میخورد باعث میشد کنترل احساساتش رو از دست بده. اون فضا بهش تپش قلب و تعرق شدید میداد جوری که میترسید قلبش رو بالا بیاره. بار ها شده بود خودش رو میفرستادن به جون برده های دیگه مینداختن و روی درگیریشون شرط بندی میکردن.
اون از این مبارزه های بی قانون و پر از خشونت و بی عدالتی، متنفر بود. و حالا داشت میدید بک رو تیکه تیکه میکنن. مشت محکم و خشم الودی به میله زد و بی فایده داد زد:

"نخند احمق پاشو بزنش. پاشو بزنش."

شاید چان تنها کسی بود که پسر تازه وارد رو تشویق میکرد و بقیه فقط به اون نمایش خون الود و مسخره میخندیدن.
تام مشتش رو برای محکم ترین ضربش بالا برد و نفس چان حبس شد.
فحش بلندی داد و دستش رو به میله های محافظ گرفت تا ازش بالا بره و بک رو بیرون بیاره که سر پسر کوچیکتر، تکونی خورد و مشت تام محکم کنار سرش و روی سیمان فرود امد.

_انگار اون تازه وارد تصمیم گرفته یه تکونی بخوره!

صدای گزارشگر رو اعصاب بود. مبارزه ی مزخرف و یک طرفه شون رو اعصاب بود. اون لحظه چانیول حس کرد داره دیوونه میشه. اما تن داغون و خونی هیون تکونی خورد و اروم بلند شد. بلاخره!
چان از روی حرص و هیجان مشتی به میله ها زد و داد کشید:

Aiden Donde viven las historias. Descúbrelo ahora