هیولایی که با اشک میخندید

1K 295 242
                                    

سهون به اصرار جونگین، پیش هانا برگشت تا پسر برنزه کمی با خودش تنها بمونه. و هون بدون هیچ حسی، فقط راهشو کشید و سمت بخش خردسالان برگشت. حالا که ده دقیقه از نیومدن جونگین میگذشت، سهون عصبی به خودش فحش میداد که چرا حرف لعنتیشو گوش کرده. اصلا مغز توی سرش بود؟

هون اینجوری فکر نمیکرد. درواقع مشکل همینه که اصلا فکر نمیکنه. با پاهاش رو زمین ضرب گرفته و نگاهش مدام سمت ساعت میره. میدونه نباید شلوغش کنه. اما اگه جونگین فرار کنه چی؟

چرا فقط پشت در دستشویی منتظرش نموند؟ نفس لرزونی میکشه و حس میکنه رنگ های زیاد و شاد تو اتاق بازی، توهم میپیچن و دلش میخواد دل و رودشو همراه اون رنگ ها بالا بیاره.

عصبیش میکنن و داره کم کم گر گرفتن بدنش رو حس میکنه. مضطرب به نظر میاد و با همون دلهره به افکار سیاه اجازه میده مغزشو تسخیر کنن. جونگین فرار میکنه. اون از سهون متنفره. اون...ترکش میکنه.

افکار مسموم تو کل وجودش ریشه میزدن و سهون بعد از چند دقیقه حس کرد نفسش خیلی سخت بالا میاد. احساس حماقت میکرد. اخم پررنگی بین ابروهاش امد...جونگین به چه اجازه ای فکر کرده بود میتونه فرار کنه؟
با حالت عصبی موهاش رو چنگ زد.

میخواست سرش رو از دست این همه افکار ازار دهنده، به جایی بکوبه. اما الان بیشتر از سردرد، به فکر جونگین بود. بلند شد تا دنبالش بگرده که صدای خنده ی اشنایی شنیده شد. چرخید و هانایی رو دید که با صدای کمرنگی، میخنده و کنجکاو به پشمک بزرگ صورتی زل زده و میخواد دستاش رو توی اون ابر بزرگ نرم ببره.

جونگین اونجا بود...با پشمک صورتی توی دستش و چشمای غمزده. پوزخند عصبی زد و کنارشون رفت. سعی میکرد اروم باشه. جمعیت زیادی اونجا بود و نمیخواست مثل یه دیوونه رفتار کنه. اونکه دیوونه نبود! فقط رفتارای مرد برنزش، به حد مرگ کلافش میکرد. با خشم مچ جونگ رو گرفت و محکم فشردش:

"کدوم گوری رفته بودی؟"

جونگین بی حوصله خواست پسش بزنه. نفس های هون به صورتش میخورد و حالش رو بد میکرد:

"برو گمشو. مگه نرفته بودم دستشویی؟"

جیسون محکم تر مچ مرد برنزه رو فشرد. به سختی خودش رو کنترل میکرد:

"میخواستی فرار کنی. میخواستی...بری. فکر کردی من احمقم؟"

_ اره تو یه احمقی که سر ده دقیقه، داری مسخره بازی درمیاری. ولم کن جیسون منو نریز بهم. همینجوریش هم عصبیم حوصله ی روانی بازیات رو ندارم.

روانی؟ سهون نمیخواست این رو بشنوه. از این کلمه متنفر بود. همونی نیست که اون دکتر توی لندن بهش گفته بود؟ دستش پشت گردن جونگین رفت و چنگ محکمی به گردنش زد. میتونست بلند شدن پوست پشت گردن جونگ رو زیر ناخون هاش حس کنه.
محکم جلو کشیدش و لب هاش رو بوسید. حرکت منزجر کننده ی لب های باریکش رو لبای جونگین باعث میشد پسر برنزه بخواد جای بوسه های جیسون رو با تیغ ببره.

Aiden Donde viven las historias. Descúbrelo ahora