_شاید...بخوام برم ببینمش.
مچ بکهیون بین دستای چان میفته و وسط خیابون کشیده میشه:
"چرا."
تو صدای یول رد پایی از شوک و وایب های منفی حس میشه. بکهیون تو سکوت کنارش قدم برمیداره درحالی که جواب سوال چان، نزدیک ده سال عمر داره. اونقدر طولانی هست که نشه تو چند تا جمله براش جا باز کرد و پسر کوچیکتر مجموع همه ی افکارش رو شبیه زمزمه ای نامفهوم، رو لب هاش میاره:
"اون فلشی داره که مدارک کریس داخلشه."
_چرا برات مهمه؟
لحن اروم چانیول ترسناک بود. بک به اخم های بدخلق و عبوسش عادت داشت تا این نگاه سرد و پر تردید...به سختی نفس میکشه انگار میخواد غبار نشسته رو سینش کمی کنار برن و برای هوا جا باز کنه. انگار بدنش از کار افتاده و به زور میخواد ریه هاش رو وادار کنه نفس بکشن.
_ یه گوشه از گه کاریای کریس راجع به منه. نمیخوام چیزایی که مال قبلا بودن رو ورق بزنم ولی...نمیدونم. فقط شاید بهتر باشه بدونم این کثافتی که توش گیر کردیم تقصیر کیه.
هر دو انگلیسی حرف میزنن و اینکه دو پسر با چهره های شرقی وسط سئول به زبان دیگه ای حرف بزنن، عجیبه. بکهیون نگاهای مردم رو دوست نداشت. همینجوریش هم برای رنگ متفاوت چشماش، گاها عده ای بهش خیره میشدن و اعصابش رو بهم میریختن. از مردم متنفره. یا شاید از نگاهاشون...
اما نه! بک دیده شدن رو دوست داره. که همه بدن لخت لعنتیش رو ببینن که از خون قربانی هاش برق میزنه. اون لبای باریک خندون که قطره های خون روش به چشم میخوره...میدونست چند تا از افراد کریس که قبلا دیده بودنش، با فکر اون لبا خودارضایی کردن.
بکهیون قدیمی خیلی دوره. اون بک نوزده یا بیست ساله که تو کثافت خودش غرق شده و خونه رو با دود سیگار و وید به گه کشیده. به هیچ چیز اهمیت نمیده و چشماشو میبنده. پشت پلک هاش تصویر بریده شدن گردن قربانی هاشه و گوشاش پر صدای جیغ و فریادشون. و بکهیون با همین تصور ها بین انگشتای باریکش به کام میرسید.
و الان...وسط یه کشور اسیایی فاکی ایستاده درحالی که مثل زن و شوهرای پیر با معشوقش یه بحث کسالت اور دارن. مدام افسردست و به هیچی فکر نمیکنه جز چشمای درشت چانیول. گاهی دلش میخواد اون چشما رو از حدقه در بیاره و با چاقو سینه ی محکم و زیباشو برش بده تا قلبشو بیرون بکشه و تو مشتش له کنه.
گاهی هم دوست داره تا حد مرگ روی لگن جذاب اون پسر، خودشو بالا پایین کنه و پوستش توسط سیلی های محکم و دندونای وحشی یول، کبود بشه.
از نگاهای پر نفرتی که با پلک های پف کرده و باریک مردم احاطه شده متنفره. شاید هم اون نگاه ها پر نفرت نبودن...شاید هم اصلا نگاهش نمیکردن. بکهیون کلافه و عصبانی بود. شاید چون مواد نزده. چون قتل نکرده. چون سیگار نکشیده...
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...