سهون به محض ورود به اتاق کریس، تعظیم کوتاهی کرد:
"دوربین و شنود هارو جاساز کردم."
کریس سری تکون داد و با ظرافت خاصی نگین گرون قیمت رو روی غلاف چاقوی دست سازش، چسبوند:
"کارت خوب بود."
_و اینکه ظاهرا کای یه بچه داره. یه دختر. دزدیده شده.
کریس پوزخندی زد:
"پس فکر میکردی چرا تو رو فرستادم برای این ماموریت؟ هدفت همینه جیسون. اون کیم احمق یه نقطه ضعف داره و همین نابودش میکنه. برای همینه من بهت میگم تو این کار، خانواده جایی نداره."
سهون کلافه و خسته بود. بوی خاصی تو اتاق کریس میامد و بهش تهوع میداد. احتمالا از کارش بود و چاقوهایی که میساخت...
_من به چه عنوان باید برم عمارتش؟
_تو نباید بری. اون میاد دنبالت.
نگاهی به دسته ی عاج فیل چاقوش انداخت که یاقوت سرخ روش میدرخشید و ادامه داد:
"جز من و بکهیون کسی اسم اصلیت رو نمیدونه. پس تو از الان اوه سهونی نه جیسون. و چند نفری رو قبلا پخش کردم تا به کیم معرفیت کنن. خونه بمون و چند هفته اینجا نیا. زیر نظر میگیرنت پس نباید خطا کنی."
سهون حس میکرد داره خفه میشه. نمیتونست اعتراض کنه چون به هرحال کریس اسمش رو همون سهون رد کرده بود و الان دیگه فایده ای نداشت.
یه لحظه فکر کرد مادرش هنوز زندست؟ حس بدش صد برابر شد. فقط میخواست زودتر از اونجا خارج بشه. ذهنش درگیر بود و حس خوبی به این کار نداشت. اصلا نمیفهمید چرا کریس داره با دم شیر بازی میکنه.نمیخواست اهمیت بده...به هرحال اون روی جنازه ی خاطرات و تمام چیزهایی که قبلا دوستشون داشت، خونه ساخته بود پس دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت. حتی اگه میمرد هم مهم نبود.
به جمع مردها و زنهایی که هرکدوم گوشه ای از دنیای باند مافیا برای خودشون میچرخیدن، نگاه کرد. اونا یه مشت جسد سرد و پوسیده بودن که راه میرفتن...حرف میزدن و ادم های دیگه رو میکشتن. خودش هم همین بود.
حتی دیگه نمیدونست چرا اینجا و برای کریس کار میکنه. افکارش پراکنده بودن. انگار کسی فکرهاش رو از هم میشکافت و هون احساس سردرگمی داشت. خواست از سیلو خارج بشه که پسر بلند قد اشنایی رو گوشه ای دور از بقیه دید.زیر لب زمزمه کرد:
"وات د فاک.."
و با قدم های بلندی که همزمان شوکه و عصبی بودن، سمتش میره:
"شما دو تا بچه تخمی منو اوردید سیلو؟"
بکهیون مثل گربه ای که دستاش هنوز از کش رفتن ماهی قرمز صاحبش خیس و خونیه، هول و لو رفته سمتش چرخید:
"گه توش..! تو مگه ماموریت نبودی؟"
چان عصبانی نگاهشون میکرد. مشخصا با هم بحثشون شده بود:
KAMU SEDANG MEMBACA
Aiden
Fiksi Penggemarدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...