بازار ماهی فروش ها

1K 295 214
                                    

سویانگ ویلچر رو هول میداد اما چرخش به سنگی گیر کرده بود و اون زن برای بلند کردنش زیادی پیر و نحیف بود. دستی به ارومی کنار دستش جا گرفت و با کمی تلاش، ویلچر رو از اون قسمت پیاده رو، رد کرد. سرشو با تردید بالا اورد و به زن غریبه نگاه کرد. زنی با چهره ی خارجی که لباس های شیک و رسمی پوشیده بود.

کمی خم شد:

"خیلی ممنون."

و خواست از اونجا بره. این اولین روزیه که سهونش از بیمارستان مرخص شده. حرف نمیزنه.‌..فقط یه بار پرسید جونگین واقعا دیگه نمیاد؟

و مادرش تنها تونست برای حرف زدن پسرش اشک بریزه و بپرسه راجع به چی حرف میزنه. اما سهون دیگه چیزی نگفت. فقط میتونست وقتایی که سویانگ نیست، تو اتاق خالی، هق بزنه. حسش وحشتناک بود. اون زن چقدر پیر شده...منتظر هون بوده یا فقط رهاش کرده؟ هرچند به اون صورت شکسته نمیخورد راحت زندگی کرده باشه.

و همینطور نگاه های پر تنفر اون مرد و پسربچه روی خودش، باعث میشد بیشتر مطمئن بشه که مادرش تموم این سال ها بهش فکر میکرده و خودشو عذاب میداده.

ارزو میکرد یه بی هویت بی خانواده باشه تا اینکه بعد از حدود ده سال، با گذشته ای مواجه شه که ازش فرار میکرده. اون حتی اسم مستعار برای خودش درست کرد. معتقد بود اسم ها سرنوشت ادما رو تایین میکنن. ماهیت اصلی ادم ها به انسان بودن برمیگرده اما جامعه هرکس رو انقدر لا به لای اسامی های از پیش مشخص شده میپیچونه که موجودات تکراری و قابل کنترل بسازه‌.

ادم ها فقط اولش انسان نام دارن. به محض تولد، عنوانی به نام جنسیت مشخص میکنه خانواده و جامعه چطور باهاش رفتار کنن. به ترتیب، ملیت، مذهب و...باعث میشن هویت جامع و کلی انسان بودن به فراموشی سپرده بشه و 'آدم دست ساز' ی که تحت عناوین و کلیشه های مختلف شکل گرفته، به جامعه فرستاده بشه.

و اون از زمانی که متولد شد و سهونیه مادرش نام گرفت، یه سرنوشت از پیش تایین شده براش قرار گرفت. شاید هم اینا افکاری بود که میخواست برای سرپوشیه اشتباهاتش قرار بده. نمیدونست...فقط میفهمید نمیخواد اونجا باشه. میخواد پیش جونگین برگرده. اون ترکش کرده...اون رفته...چون سهون تموم مدت یه عوضی بوده و اذیتش میکرده. اما اونکه نمیخواست جونگین قشنگش رو از دست بده. اون فقط میخواست کنار خودش نگهش داره. اگه با زور و زنجیر و قرص های روان گردان نبود که جونگین همون روز اول ترکش میکرد.

مثل بقیه. همه میخواستن مدتی پیشش بمونن و بعد ولش کنن. میترسید...سهون از اینکه بقیه نخوانش، میترسه. مادرش هم چند روز دیگه ولش میکرد. کی یه پسر فلج رو نگه میداره که چندسال رهاش کرده؟

_ من میخوام باهاش صحبت کنم.

صدای زن باعث شد سهون نگاهش کنه. اون رو نمیشناخت. خانم اوه با بدبینی سر تکون داد:

Aiden Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon