یه مشت قلب داغون و پوسیده ایم که خاکستر پمپاژ میکنیم
_unknown_________
سر خوردن دست هایی داخل موهاش رو حس میکنه. چشماش بستن و نمیخواد بازشون کنه.
اون بیرون از دنیای تاریک پشت پلک هاش چیز زیبایی برای دیدن وجود نداره.
اگه چشم هاش رو باز کنه چند کبودی روی پوستش میبینه با چشمای سیاه و مهربون سهون رو. پس فقط پلکاشو روی هم نگه میداره و تو یه سیاهیه بزرگتر از لاو مارک ها و چشمای هون، غرق میشه.اون دست ها از صبح تا الان چندین بار داخل موهاش رفتن. یک بار برای شستنش. برای ناز کردن و یک بار برای شونه و کوتاه کردنش. تموم مدت چشمای جونگین بسته است و هیچی نمیگه. حتی توی ذهنش هم حرف نمیزنه.
سهون هم همینطور... اون همین یک ساعت پیش، طوری پانسمان پای تیر خورده ی جونگ رو عوض میکرد و میبوسیدش که انگار یه گنجشک رو داره مداوا میکنه.
رفتاراش تناقض داشت اما ذهن جونگین خسته بود و نمیخواست به چیزی فکر کنه. اثر قرص های روان گردان باعث شده بود سرش گیج بره و بدنش کرخت بود. نمیخواست چیزی از دنیای بیرون از سیاهی پشت پلک هاش بفهمه.
سهون شاید فهمیده بود. پرده ها رو کشید و خونه رو تاریک کرد. انگار به نظرش نور هم میتونست به جونگینش اسیب بزنه. شاید از دید بقیه احمقانه به نظر میرسید اما کارهاش برای خودش مفهوم ساده ای داشتن. پسر توی بغلش دیگه کای نبود. جونگین بود! یه پسر رام...یه پسر خوب. و سهون با جونگ مشکلی نداشت.
گونه ی گرم و لاغرش به سینه برهنه هون چسبیده بود و پسر دیگه، نخواست اون صحنه ی دوست داشتنی رو تموم کنه. بدون اینکه بگذاره جون تکیه اش رو از تن خودش بگیره، روی تخت گذاشتش و بدنش رو اهسته با حوله خشک کرد.
حرکاتش نرم بود. انگار که حتی کوچیک ترین لمس ها هم میتونه بهش صدمه بزنه:
"میخوای هانا رو ببینی؟"
جونگین چشماش رو محکم تر بست. چیزی تو ذهنش میخواست سهون رو زمین بندازه و یکی از چاقو های اشپزخونه رو انقدر توی تنش فرو کنه که زمین ویلا از خون کثیفش به گند کشیده بشه.
و از طرفی هم میخواست دخترش رو ببینه. اون هنوز دخترش بود؟ یا فقط یه غریبه که همراه کای مرد؟ گیج و خمار بود.
فقط سر تکون داد و سهون تو اغوشش فشردش. تن گرم و شکلاتی پسر توی دستاش جمع شد و چیزی نگفت._پس من میرم بیارمش جون. پسر خوبی باش.
و با همون لبخند مهربون، زنجیر بسته به قلاده ی جونگین رو گرفت و به قسمتی از تخت متصل کرد.
اون فقط یه پوسته ی زیبا و با محبت داشت که عقده ها و وجه سادیستیش رو میپوشوند.
چونه ی جونگ رو گرفت و بالا گرفت تا دهنش رو ببوسه:"عروسک من...عروسک قشنگم...دوست دارم دونه دونه ی مژه های خوشگلتو بکنم وقتی چشم هاتو روی من میبندی."
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...