چشمای یخ چان میترسوندش.
درحالی که بک عاشق همون چشم ها شده بود و طبیعتا اون پسر هم همیشه بد نگاهش میکرد پس نباید تعجب میکرد.
سردش بود. گریه های هانا بهمش میریخت. زخم هاش شدیدا میسوخت با اینحال بلند شد و با بدنی که میلرزید داخل اشپزخونه رفت و شیشه شیر بچه رو پر کرد.
چان نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. حالش بد شده بود. زندگی کردن با بکهیون ترسناک و دلهره اور بود و حس میکرد روحش داره فرومیپاشه.دست های هیون میلرزید و شیشه شیر رو از خون کثیف کرده بود. کنار بچه نشست. سر لاستیکی و نرم شیشه شیرو تو دهن هانا برد. بچه همچنان تقلا میکرد. نمیتونست درست بخوره. بک خواست بغلش کنه که یول جلو امد و اروم و محتاط بچه رو بغل کرد. با حس بد زمزمه کرد:
"دستات کثیفه. میترسونیش."
توقع نداشت چشمای آبیش دوباره وحشت زده و پر اشک بشه. دست های لرزونش رو تند تند تکون داد:
"نه نه...ببخشید قول میدم پاکشون کنم."
و لبه ی تیشرتش رو گرفت و به زخم های شکمش کشید. چان نزدیک بود بچه رو بندازه:
"نه روانی نکن. تو تمیزی خب؟ توئه لعنتی تمیزی."
بک وسط اشک هاش خندید و سرش رو به شکل ملوسی کج کرد و از اون زاویه به یول نگاه کرد.
صدای هانا اروم شده بود و فقط با ولع شیر میخورد و با چشم هایی که هنوز اشکی بود به اون دو تا نگاه میکرد.احتمالا بچه ی چند ماهه درکی از خون و ترس ازش نداشت اما وایب منفی تو هوا بود. بکهیون روی زانوهاش ایستاد تا هم قد یول بشه. دو طرف صورتش رو گرفت و نرم بوسیدش:
"من یه تابوت قشنگ دارم یولی. یه روز توش میخوابم و میگم یکی روم خاک بریزه. اونروز...توهم بامن میای. شاید با یه کرم کوچولو دوست شدم و گولش زدم تا زودتر بدنم رو بخوره."
چان هیچی نمیگفت. دست های پسر رو به روش شدیدا میلرزید و یخ بود. صورت پر از لبخند و نازش خونی بود و ترسناکش میکرد. بچه کم کم داشت خوابش میبرد.
یول فقط دستش رو تو جیبش برد و موبایل ارزون فیمتی که به تازگی خریده بود رو بیرون کشید. شماره اورژانس رو گرفت اما سریع پاکش کرد...اون قرار بود بک رو به کای تحویل بده. اما اگه هیون شناخته شده و تحت تعقیب بود چی؟_شماره دوستت رو بگو.
جدی پرسید و بک با لبخند دوباره خم شد و لب های درشتش رو لیس زد:
"خب...اون دوستم نیست. ازم متنفره."
چان کلافه بود:
"به درک. شمارشو سریع بگو."
هیون بغلش کرد. سعی میکرد به بچه فشار نیاره و این باعث میشد شکم خودش بیشتر خونریزی کنه.
صورتشو تو گردن یول برد و همونطور که بوسه های ریز بهش میزد شماره هون رو گفت. چانیول فورا باهاش تماس گرفت و چند لحظه بعد صدای مرد تو گوشش پیچید:
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...