our Sad family

1K 287 105
                                    

نگاهی به چروک های دور چشم مرد انداخت و به لثه های سیاه از سیگارش که موقع لبخند زدن، ترکیب ناخوشایندی با دندون های سفیدش ایجاد میکرد.لوئیس دندون های به شدت مرتب و سفیدی داشت.

بک گاهی از لا به لای در دستشویی میدید که مرد فرانسوی طوری مسواک رو به دهنش میکشه که همیشه بین کف خمیردندون تو دهنش، مقداری خون هم دیده میشه. وسواس بیمارگونه ی لوئیس روی مسواک زدن عجیب بود.‌

هیون به تدریج، عادت میکرد. دیگه موقع سکس هاشون مثل یه تیکه گوشت فقط روی تخت دراز میکشید و منتظر میشد تا اون دقایق تموم شه. اینجور مواقع که مثل یه مُرده به نظر میرسید، لوئیس طوری میخندید که انگار یه اسب دیوانه داره شیهه میکشه.

ما بین شیهه های ذوق زدش عرق روی پوستش سر میخورد و فراموش میکرد پسر کوچولوی زیرش یه شرقی، انگلیسیه و زبون مادریش رو نمیفهمه. مرتب زمزمه میکرد:

" Mon délicieux petit cadavre "
و هیون هیچ وقت نفهمید معنیش چیه. نخواست هم بدونه و زمان هایی که لوئیس براش کتاب های قطور اموزش زبان فرانسه رو میخوند، پسر چشم های ابیش رو به فرش زیرپاش میدوخت و با حالت عجیب و هیستریک سعی میکرد نخ های اویزون ازش رو بکنه. نمیخواست بشنوه لو تموم مدت 'جسد کوچولوی خوشمزه' صداش میزده.
چشم ها...لوئیس عاشق اون کره های سفید و ابی تو صورت عروسکش بود.

اون ها با روز اول خیلی متفاوت بودن...هنوز هم ابی و زیبا بودن. ولی پلک هاش یکم افتاده بود. با شوق یه کودک هشت ساله به اطراف نگاه نمیکرد. شاید کم کم میفهمید هیچ چیزی وجود نداره که بخواد براش چشماشو از حدقه بیرون بندازه و با ذوق بدرخشه.

هیون به تدریج وارد دهه ی اول زندگیش میشد. و چهارده سالگیش زمانی بود که اون چشم ها کاملا خمار و یخ به نظر میرسید. انگار یه لایه خاکستر روشون کشیده بودن و چقدر لوئیس این نگاه مرده رو دوست داشت.

صدای پسر کوچولوش که کم کم به بلوغ میرسید اون رو تحریک میکرد که بک رو وادار کنه گاهی وسط خونه با الت زیباش بازی کنه و مثل پسرای همسن خودش، خودارضایی کنه. هرچند هیون بعید میدونست بچه های همسن خودش وسط نشیمن جق بزنن و یه مرد عجیب با اشتیاق نگاهشون کنه و از اون شیهه های اعصاب خورد کن بکشه که لثه های سیاه و زخمیش رو نشون میدن.

_خدای من...تو خیلی قشنگی. خیلی قشنگی. دوست دارم ببرمت تو کلیسا و این صورت زیباتو ببلعم. جلوی همون خدایی که تو رو بهم داد. بکهیون..بکهیون عزیز من...پاپا رو خوشحال کن و ادامه بده. میبینی بدنت تو این حالت چقدر قشنگه؟ همه ی وجودت تو شهوت میسوزه و بره ی کباب شده ی من عرق میریزه طوری که انگار سال هاست منتظر خورده شدن از طرف منه. میدونی وقتی وجودت گر گرفته و میلرزه، اما چشمات بی تفاوته چقدر خوشگل به نظر میای؟

و همونطور که از شدت مستی و جنون میلرزید و میخندید، جای جای بدن نابالغ هیون رو گاز میگرفت. خون پسر کوچولوش مستش میکرد. جیغ هاش ارضاش میکرد...برای همین جوری دندون هاشو تو گوشتش میفشرد که طعم گس خون زیر زبونش بیاد و بکهیونش رو وادار به فریاد از پاره شدن گوشت و پوستش زیر دندونای لو، بکنه.

Aiden Where stories live. Discover now