تصمیم

1.1K 295 198
                                    

فلش بک سه ماه قبل

مدت زیادی گذشته بود که بعد از شام و کمی تلوزیون دیدن، هرکس به اتاقش رفته بود تا بخوابه. اما چانیول هنوز بیدار بود. مشغله های ذهنیش باعث میشدن اکثر شب هاش نا اروم باشه و سخت خوابش ببره.

بیشتر دغدغه هاش به هیون مربوط میشد. اونشب هم همین بود. اما اینبار موضوع خیلی جدی تره. یادش میاد چند ماه پیش هیون بهش گفته بود باهاش ازدواج کنه. اونموقع هیچ جوابی نداشت که بده. تو این یک ماه که مشغله های فکریش نسبتا کم شده بود، دوباره یاد این موضوع افتاده بود و روش فکر میکرد. خیلی بیشتر از قبل...اونا یا باید از هم جدا میشدن و یا برای این رابطه اسم میذاشتن.

در ظاهر مسئله ی مهمی به نظر نمیومد اما یول نیاز داشت یه احساس و رابطه ی با ثبات داشته باشه. میدونست که فقط سکس پارتنر نیستن. میدونست بک عاشقشه. میخواست امشب باهاش راجع به این موضوع حرف بزنه. به چهرش نگاه کرد..

سر بکهیون روی بازوش بود و صورتش رو تو سینش فرو برده بود. موهاش زیر گردن یول بود و حسی مثل قلقلک میداد. مشکی های اشفتش رو بوسید و کمرش رو به خودش چسبوند. حس میکرد تو این چند وقت به پیری زودرس رسیده. اهمیتی به غرور یا سولات مبهم توی ذهنش نمیداد و فقط پسر کوچولوی تو بغلش رو میبوسید. هر وقت دلش میخواست بغلش میکرد...انقدری زندگیش اشفته بود که دیگه اهمیتی به اینجور مسائل نده. تازه یکم بهتر شده بودن. تا همین چند وقت پیش استرس اینکه نکنه لو برن، بیمارش کرده بود.

ارامش نسبیشون براش غیرقابل باور بود. ارامشی که فقط توی خونه پیداش میکرد. بیرون از این چاردیواری و توی اون جزیره ی سرد، هیچ چیز دوست داشتنی نبود. البته به جز دریا...یول دریا رو دوست داشت. وقتی دست های سفید و کوچیک هانا توی شن های خیس و نرم فرو میرفت و ذوق میکرد...یا وقتی داخل اب میرفت و به هیون نگاه میکرد که مثل همیشه از اب خوشش نمیاد و فقط روی شن ها میشینه و به یول عزیزش خیره میشه. چانیول ژستشو دوست داره.

اون حالتی که زیر افتاب لم میده و بدن نیمه برهنش تو نور مثل مدل های زیبای نود ارت به نظر میرسید. مثل همیشه صورتش پشت هاله ای از دود سیگار بود و با اینحال چان میتونست نیشخندش رو ببینه که با اون ابی های خمار و هوسباز، هیکل خیس پسر دلبندش رو دید میزنه. بدون هیچ خجالت کوفتی...

یادش میاد همین صبح که بعد از مدت ها به ساحل رفته بودن، سراغ هیون رفت و خواست خودش و اون ابی های تخس رو تو دریا بندازه اما بک مثل گربه سیاهی که بی شباهت بهش نیست، اخم ترشی کرد و خودشو عقب کشید درحالی که نگاهش هنوز بین سینه ی خیس یول و چشماش، سر میخورد:

"نمیام پسر. من دوست ندارم خیس شم."

و با افکار بدبینانه و پارانوئید مانندش اطراف رو نگاه کرد تا ببینه کسی به یول نگاه میکنه یا نه. اون هیچ قولی برای ادم نکشتن نداده بود. حداقل...خودش که چنین چیزی رو به خاطر نداشت.
چانیول دست به سینه شد و پوفی کرد:

Aiden Where stories live. Discover now