چانیول به صدایی که توسط شنود ها ظبط میشد گوش میداد و هر از گاهی به بکهیون نگاه میکرد. ظاهرا باهاش قهر بود. از وقتی اومده بودن دنبالش و رفتن برای کارهای هانا و اموالی که کای میخواست به نامشون بزنه، بک جز جواب های ضروری، حرفی با یول نزده بود. حتی نگاهش هم نمیکرد.
ازش کلی تست مسخره گرفتن تا صلاحیت نگهداری فرزند رو درش تایید کنن و در اخر، به خاطر سابقه روانپزشک رفتن و مشکلات روانیش قرار شد هانا تا وقتی سرپرست بهتری براش پیدا شه، تو پرورشگاه بمونه. چانیول بهش حق میداد که اعصابش به گند کشیده شده. میدونست فقط این نیست و هیون دلایل خیلی زیادی برای عصبانی و متشنج بودن داره.
پس چیزی نمیگفت و فقط به حضور سایه مانندش ادامه میداد. امروز ظهر، زمانی بود که باید میرفت به اون جشنواره.
امیدواره بتونه مدرکی از شنود ها بدست بیاره. ساعت دو نیمه شبه و اون هنوز نخوابیده. همشون بیدارن.رز با تپش قلب و دلهره بابت فردا، داره وسایلش رو جمع میکنه درحالی که هنوز دوست نداره دوباره جابجا شه و تو یه شهر غریبه اواره بمونه. اما چه چاره ی دیگه ای داره...اون کسی رو جز هیون و یول نمیشناسه. اونا خانوادشن. یه خانواده ی عجیب و منزجر کننده.
سر یول تو کارای خودش و لوئیسه و بکهیون لب پنجره نشسته و همونطور که به یه نقطه ی نامعلوم خیرست، خودشو با سیگار خفه میکنه. حتی یه وقفه کوچیک بین دود کردن هر نخ، نمیندازه و بعد از خاکستر شدن اونی که بین انگشتاشه سریعا بعدی رو بین لباش میذاره. این کارش و بی توجهی عمدی به اونا، رز رو عصبانی میکنه.
دلش میخواد خودش و اون دو تا روانی رو از همون پنجره پایین بندازه. فکرش دیگه توان اینهمه درگیری رو نداره. نمیدونه باید برای کدوم نگران باشه. برای لوئیس، بکهیون، چان، شهر جدیدی که میخوان برن، شغل جدید...و خیلی چیزای دیگه که مغزش رو منفجر میکردن.
_مگه دکترت بهت برنامه ی غذایی نداده؟
نمیتونه طاقت بیاره و اخرش هم به بک میگه. خیلی خودشو کنترل میکنه که عربده نکشه و به سختی فحش های تو ذهنش رو، از لا به لای جملش حذف میکنه. بکهیون حتی نگاهش رو از بیرون نمیگیره:
"چرا. گفت هرکی سرش تو کون خودش نبود رو بگا بده."
لحنش خشک و بیحس بود. این چیز عجیبی نبود. اما نه برای بکهیون...اون همیشه طوری با رزی حرف میزد که انگار حس میکنه بابت حضورش تو زندگی اون دختر، متاسفه و میخواد همین الان بغلش کنه. این لحن جدید باعث شد چان بیشتر احساس دلهره کنه و نفس عمیقی بکشه. وقتش نیست پسر...الان وقتش نیست گه شی و به نگرانیام اضافه کنی.
اما بازم به پسر مریضش حق میده و خفه میشه تا بدتر به اعصاب خودش و اون دو تا، گند نزنه.
شب افتضاحی بود و یول عملا رنگ پریده و داغون به نظر میرسید. با دیدن اسم پلیس روی تلفن، بلند شد و توی راهرو رفت تا جوابش رو بده. حواس رز به بکهیون بود که زیرچشمی نگاهش میکرد و وقتی بی اهمیتی و همچنان مرموز بودن یول رو دید، با خشم سیگارش رو کف مشتش خاموش کرد. شبیه بمب ساعتی شده بود.
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...