کای فقط نگاهش کرد و مرد ازش سوالاتی که از قبل اماده کرده بود رو پرسید. یه سری مزخرفات راجع به کریس که چرا مدتی باهم ناسازگار بودن و چرا جسد کریس تو ویلای کای پیدا شده.
گفت که چرا دستور داده بردش کریس رو بکشه؟
و کای اولین باری بود که میشنید کریس به دست چانیول کشته شده. براش مهم نبود اون برده یا هرکس دیگه ای تو دنیا، زنده میمونه یا نه. اما هانا براش مهم بود. هانایی که قرار بود به دست اون زوج عجیب بسپارش. توان مراقبت ازش رو نداشت. توان زنده موندن و نفس کشیدن رو نداشت. خیلی خسته بود...خیلی از مغزش کار کشیده بود. مغزی که یه معذرت خواهی بزرگ بهش بدهکاره. اون از اول اینجوری نبود. سالم بود و نقشه های بزرگ میکشید.
ارزوهای بزرگ داشت و میخواست خانوادشو خوشبخت کنه. و الان فقط یه مرد شکست خورده ست که قدرت فکر کردن نداره. متاسف از این پدر شکست خورده ای که هست، فقط زمزمه کرد:
"مجبورش کردم وو رو بکشه. اون نکشتش. کار من بود."
_ میدونی حکمت اعدامه؟ داری راحت اقرار میکنی که ادم کشتی؟
و اون لحظه...نقطه ی پایان بود. سرشو به نشونه مثبت تکون داد. اما میخواست اعدام بشه؟ همچین مرگ احمقانه ای؟ دوباره زمزمه کرد:
"میتونم سهون رو ببینم؟"
و اینبار مرد جوان، خودکاری به دستش داد و انگشتشو روی کاغذی گذاشت و سمت کای هولش داد:
"هرچی میدونی رو بنویس. بعد میبرمت ببینیش."
مرد برنزه ناخواسته نیشخندی زد:
"تو مطمئنی پلیسی؟"
مرد جوان اخم کرد و چیزی نگفت. فقط به خودکار کای نگاه کرد که روی کاغذ سر میخورد و خط انگلیسی زیباش جوهر ابی رنگ رو روی صفحه پخش میکرد.
.............
_ خب؟ چی باعث شده افتخار دیدنت رو داشته باشم اقای بیون؟
اتاق سفید مطلق نبود. کاغذ دیواری سبز ملایم با شکوفه های ریز صورتی داشت. روانپزشک یه مرد جوان و زیبا بود. درواقع چهره ی عادی داشت. فقط اجزای صورتش طوری بود که بهش میامد. چشماش رنگی نبود. سبز نبود...این یه نکته خوب بود برای بکهیونی که اینه رو نگاه نمیکرد تا چشماش رو نبینه.
البته مرد تا زمانی زیبا بود که دهن لعنتیش رو با جدیت باز نکرده بود:
"اقا لطفا بیرون بمونید. نیازه با ایشون تنها صحبت کنم."
بک دست چان رو گرفت. نمیخواست بره. هنوز کمی نعشه بود. اونا دو ساعت سیگار کشیدن و مواد زدن. البته کم...چان بهش گفت هرجا بخواد میتونن برن و اون خواست باهم برگردن خونه و سکس کنن. این پیشنهاد وسوسه انگیزش در جا رد شد.
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...