پدرخوانده ها

1K 283 73
                                    

سهون به جونگین خیره بود که لباس های جدید رو تن دخترش میکرد. هانا دختر بداخلاقی نبود و با این مرد جوان هم کم کم کنار امد. برای اینکه بفهمه بابای واقعیش کیه، زیادی کوچیک بود. مرد به سختی لبخند زد. افکار ها ترسناک و پیچیده بودن و اون داشت کم کم از هیولایی که بهش تبدیل میشد، میترسید. هیولایی به اسم جونگین که بین ایهام و سر درد و تردید، گم شده بود. دیشب جایی مابین نگاه سهون، تصمیمش رو گرفت.

اون تمام مدت به این فکر میکرد که باید چطور خودش رو از این اوضاع خلاص کنه. میتونست سهون رو بکشه. میتونست این کار رو بکنه...کشتن براش راحت بود. اما نه جایی رو میشناخت که بهش پناه ببره و نه پولی داشت. مطمئنا سریع دستگیر میشد. پوزخندی زد. کم کردن یه حرومزاده از کثافت های دنیا، جرم بود!

شاید برای همینه که دنیا هنوز یه مکان دلهره اور و عقب موندست. چون هیچکس اجازه نداره یه کثافت رو بکشه وگرنه خودش هم قاتل شناخته میشه...

افکار مسخرشو کنار زد. افکاری که هیچ ربطی به درگیری های ذهنیش نداشتن...جدیدا سخت تر میتونست فکرش رو یک جا جمع کنه. حباب بزرگی از افکار مختلف و توهم های بی معنی ذهنشو محاصره کرده بودن. مغزش شده بود مادر مجنونی که نمیدونه از شدت علاقه، انقدر بچشو بیمارگونه تو اغوشش فشرده که فرزندشو خفه کرده. مادری که نمیدونه لب هاش حالا فقط به جسد متعفن کودکش بوسه میزنه و برای کرم هایی که ذره ذره جذب بدن مرده ش میشن، لالایی میخونه.

دوباره افکار بی معنی...سعی کرد متمرکز باشه. اون تصمیم گرفته بود هانای عزیزش رو به بکهیون میسپرد. شاید...این بهترین راه بود. اگه سهون رو میکشت و زندان میرفت، دختر بی گناهش یتیم بزرگ میشد. توی یتیم خونه های یه کشور غریبه درحالی که هر اتفاقی ممکنه براش بیفته.

نگاهی به خیابون کرد که پر از ازدحام ادم ها بود. شاید بهتر بود خودش و دخترش رو وسط همین خیابون پرت کنه. هر دوشون رو باهم دفن میکردن؟ ماشین به هر دوتاشون برخورد میکرد؟

_ به اون هرزه چی قراره بگی؟

صدای سهون ازارش میده. به مغازه ها نگاه میکنه تا برای هانا چیزی بخره و به اون پسر اهمیتی نده. دست سهون دور کمرش میاد و به خودش میچسبونش. از جمعیت متنفره...از مردم متنفره. اونا ممکن بود جونگینش رو بگیرن؟ ممکن بود فاحشه ی زیباش دلش یکی از اون کره ای های کثافت رو بخواد؟

خودش هم تماما کره ای بود اما اونلحظه اهمیتی نداشت. ناخوداگاه ناخن هاش رو تو پهلوی جونگ فشرد:

" بکهیون و چانیول حرومزاده رو چرا میخوای ببینی جونگین؟ منو عصبی نکن عزیزم."

و با لب های لرزون و سرد، بوسه ی نرمی به شقیقه ی برنزش زد. حالتشون شاید مثل یه زوج جوان و دوست داشتنی به نظر میرسید. مردی که دختر بچه ی کوچیکی رو بغل گرفته و دست اون یکی مرد جوان، دور کمرش حلقه شده و همسرشو میبوسه...اما درواقع هیچکدوم مردم نمیدونستن چی بینشون میگذره.
پسر برنزه با حرص زیر لب و هیستریک زمزمه کرد

Aiden Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt