Chapter 30

2.1K 578 561
                                    

● به نظرتون دلیل شام امشب چیه؟!

با سوال سهون نگاه خیره اش رو از گلدون وسط میز گرفت و پلک آرومی زد...

× هر چی که هست امیدوارم ارزش تنها گذاشتن زن پا به ماهمو داشته باشه...

در جواب پسر کوچیکتر، جونگین با بدخلقی غر زد و بلافاصله لیوان آبش رو سر کشید... سهون چند لحظه سکوت کرد و ناگهان با رسیدن ایده ای به ذهنش با چشمهای درشت و هیجان زده رو به پزشک جوون به حرف اومد:

● هیونگ... نکنه قصد اعتراف به تو رو داره که همچین جای خفنی رو انتخاب کرده؟!!!

نگاه بکهیون خیلی آروم به سمت دونسنگش چرخید و به صورت هیجان زده اش چشم دوخت!!! اون پسر اصلاً بزرگ نشده بود و به مسائل، زیادی ساده نگاه میکرد!!!

پزشک جوون هیچ ایده ای برای این دورهمی اون هم در چنین رستورانی نداشت!!! اما در مورد یک مسئله خیلی اطمینان داشت و اون هم حسش به اون مهمونی بود که از صبح هیچ حس خوبی بهش نداشت!!!

بعد از چند لحظه نگاه پوکر و خیره ای که باعث فروکش هیجان پسر کوچیکتر شده بود، مردمکهاش رو ازش گرفت و دوباره به میز مقابلش و لوازم چیده شده بر روی اون داد...

از صبح همه جور فکری از سرش گذشته بود و قلبش با نگرانی میتپید... هیچ تمرکزی روی کارهاش نداشت و در اون روز نقش یک روح سرگردان رو در بیمارستان داشت!!!

بعد از گذشت دقایقی، با صدای آشنایی از افکار سیاهش خارج شد و مردمکهاش رو از رومیزی سفید رنگ گرفت و به صاحب صدا داد که با دیدن تصویر مقابلش ابروهاش نامحسوس بالا رفتن!!!

+ سلام... ببخشید دیر شد...

سرهای سهون و جونگین هم همزمان با شنیدن صدای چانیول به سمتش چرخیدن و دهن هاشون رو که برای اعتراض باز کرده بودن، باز موند و چشمهاشون گرد شدن...

چانیول با لحن شرمنده ای سلام کرد و پشت گردنش رو خاروند و معذب به دوستهاش نگاه کرد و تکونی روی پاهاش خورد... نگاه دوستهاش معذب کننده و عجیب به نظر میرسید!!!

لحظاتی بعد، پزشک جوون بدون گرفتن نگاهش از تصویر مقابلش با صدای آروم و خونسردی به حرف اومد:

- به موقع اومدی...

پلک آرومی زد و مردمکهاش رو روی چشمهای درشت پسر بلندتر فیکس کرد و یکی از ابروهاش رو بالا داد:

- معرفی نمیکنی؟!!!

با این سوال، سهون و جونگین ترسیده آب دهن هاشون رو قورت دادن و بدن هاشون منقبض شد... چانیول هم لبخند معذبی زد و بعد از چرخوندن نگاهش روی سه پسر روبروش و کمی مکث لبهاش رو از هم فاصله داد:

+ امشب اینجا جمع شدیم تا من شیرین ترین اتفاق زندگیم رو بهتون معرفی کنم... ایشون پارک چی یونگ، دوست دخترم هستن... این سه نفر هم به ترتیب سهون، بکهیون و جونگین از بهترین دوستانم هستن...

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now