Chapter 20

2.3K 594 858
                                    

با دیدن تصویر سهون داخل مانیتور آیفون، دکمه رو فشار داد و درب سالن رو هم باز کرد و همونجا منتظر رسیدنش موند...

دوست پسرش درخواست کرده بود تا دوستانش رو به یک دورهمی دعوت کنه که، هم با همدیگه بیشتر آشنا بشن و هم تنوعی ایجاد بشه... و پزشک جوون هم با اینکه دلیل این پیشنهاد ناگهانی رو نمیدونست، مثل همیشه فقط موافقت کرده بود...

روز دورهمی رو هم معشوقش تعیین کرد و اون تنها کاری که تونست انجام بده، دعوت دوستانش بود... دوستانی که تنها متشکل از جونگین، مینسوک و لوهان بود... سهون هم که پایه ی ثابت خونَشون بود!!!

بنابراین در اون روز، بکهیون به محض رسیدن از بیمارستان، بدون اینکه رفع خستگی کنه، به "خونَشون" رسیدگی کرده بود... البته، چانیول در اون روز، به شرکتش نرفته بود و بیشتر کارهای خونه رو انجام داده بود...

با متوقف شدن سهون در مقابلش، لبخند بزرگی زد و همزمان با دراز کردن دستهاش برای دریافت بسته های خرید، به حرف اومد:

- خوش اومدی... ممنون که خریدامو انجام دادی... هرچقدر به چان گفتم بره خرید کنه قبول نکرد و خودمم نتونستم برم... بخاطر همین مجبور شدم به تو بگم...

سریع توضیح داد و قبل از اینکه دستش به بسته ها برسه، پسر کوچیکتر دستهاش رو عقب کشید:

● اشکالی نداره... فقط بگو کجا بذارمشون...

- توی آشپزخونه...

پزشک جوون، صاف ایستاد و با لبخند گفت و با دستش دونسنگش رو به داخل راهنمایی کرد... سهون با لبخند از کنارش گذشت و به سمت آشپزخونه رفت... بسته های خرید رو با احتیاط روی کانتر گذاشت و به سالن برگشت و همزمان با چرخوندن نگاهش پسر کوتاهتر رو مخاطبش قرار داد:

● چانیول هیونگ کجاست؟

- توی اتاقه داره لباساشو عوض میکنه... منم میرم حاضر بشم... چیزی میخوری قبلش واست بیارم؟

بکهیون همونطور که به سمت پسر قد بلند میرفت گفت و سهون تنها با تکون سرش رد کرد و رفت و روی یکی از مبل ها نشست...

پزشک جوون هم بلافاصله از پله ها بالا رفت و وارد اتاقشون شد... به محض ورود، چشمهاش روی دوست پسرش که در حال بستن دکمه های پیراهنش در مقابل آینه بود، نشست... توجه پسر بلندتر سریع بهش جلب شد و بعد از بستن آخرین دکمه اش به سمتش چرخید و دستهاش رو به دو طرف باز کرد:

+ چطوره؟!

پسر کوتاهتر به سرعت تیپش رو آنالیز کرد و در انتها لبخند بزرگی روی لبهاش نشست... چانیول در اون استایل بهاری که شامل شلوار جین آبی و پیراهن مردونه ی سفید بود، به طرز نفس گیری عالی به نظر میرسید...

- حرف نداره... مگه میشه تو چیزی بپوشی و بهت نیاد؟!

با چشمهای درخشان و لحنی تحسین برانگیز گفت و به سمتش رفت و مقابلش ایستاد... یکی از آستینهای پیراهنش رو گرفت و بعد از باز کردن دکمه اش به سمت بالا تا زد و همزمان که نگاهش روی آستین بود به حرف اومد:

His eyes [Completed]Where stories live. Discover now